مجلهی خبری «صبح من»: رعد، نقرهای و دودهپوستین کنار هم و سه گربهی هم گروهشان، کمی دورتر نشسته بودند. رودبانو، بورانشاه را به داخل لانهی خود برده بود. رعد و نقرهای هر طور که شده سعی کردند به رهبرشان هشدار دهند، مراقب تلهی احتمالی باشد.
نقرهای آهسته پرسید: «چرا این قدر طول کشید؟»
رعد هم که مثل نقرهای از بودن در اردوگاه دشمن، معذب بود، گفت: «زمان برای تو دیر میگذره از وقتی بورانشاه رفته داخل، چند لحظه گذشته!»
در سوی دیگر اردوگاه، گربهی کمی تُپُل و سفیدرنگ، با دمش گروهی از گربههای قبیلهی آب را فرا خواند.
نقرهای پرسید: «اون کیه؟»
رعد پاسخ داد: «مثل اینکه بهش میگن صدفپنجه. معاونشونه. بهش مشکوکم. مطمئنا برای یه گشت، ده تا گربه همزمان بیرون نمیرن.»
دودهپوستین میو کرد: «نگاه کنید. یه گروه گربهی دیگه هم خبر کردند. چطوری میتونه اردوگاه رو بدون محافظ رها کنه؟»
صدفپنجه حدود ۱۵ جنگجو را به بیرون اردوگاه فرستاد.
نقرهای شمرد و گفت: « فقط پنج تا جنگجو براشون مونده. خیلی خطرناکه کارشون.»
همان لحظه صدفپنجه به طرف آنها آمد و پرسید: «چطورید رفقا؟»
رعد با لحنی محتاطانه پرسید: «ده روز پیش که میخواستید تکهپارهمون کنید. الان رفیق شدیم؟»
صدفپنجه طوری به نظر میرسید که انگار از حرف رعد ناراحت شده است: «واقعا لازم نیست که اینقدر با هم بد باشیم. مثلا ما همردهایم. مگه نه جناب معاون قبیلهی آتش؟»
رعد با حالتی رسمی، میو کرد: «درسته. ولی من فرماندهی قبیله هستم نه معاون!»
صدفپنجه، پنجهاش را روی شانهی رعد گذاشت: «چه فرقی داره؟ من مطمئنم که تو، به عنوان یه پیشی خونگی، اون قدری عرضه داری که فرمانده باشی.»
رعد، پنجهی او را کنار زد و پاسخ داد: «ممنونم. ولی من گربهی خیابونی بودم، نه گربهی خونگی و اینکه حواست به حرف زدنت باشه.»
ناگهان نگاه صدفپنجه به دودهپوستین افتاد. رعد را فراموش کرد و با تعجب از او پرسید: «تو پسر خزببری هستی؟»
دودهپوستین تأیید کرد و معاون قبیلهی آب ادامه داد: «من اون چشمها رو هرجا ببینم میشناسم. چشمهای خزببری رو توی چشمهای تو میبینم. من و پدرت زمانی با هم رفقای صمیمی بودیم. یادش به خیر. چه روزهایی بود!»
دودهپوستین میو کرد: «ممنونم بابت تعریفت. ولی شما و پدرم چطوری با هم رفقای صمیمی بودید در حالی که از دو قبیلهی متفاوت بودید؟»
صدفپنجه کمی جا خورد و جواب داد: «اووم… خب منظورم اینه که میشناختمش.»
دودهپوستین با زیرکی ادامه داد: «و یه چیز دیگه… تو جوونتر از اون هستی که پدرم رو دیده باشی. احتمالا وقتی قبایل ما با هم میجنگیدند، تو کنار مامانت با خواهر و برادرات بازی میکردی!»
رعد هم وسط بحث پرید: «بعدش هم، حتی اگر تو خزببری رو دیده باشی، چطوری در بحبوحهی نبرد، فرصت پیدا کردی چشمهاش رو بررسی کنی؟»
دودهپوستین خندید و با رعد، پنجه به هم زدند.
صدفپنجه با رنجیدگی گفت: «برید بابا… با شما نمیشه حرف زد! من رو بگو که قصد دوستی داشتم.».
به دور و بر نگاهی کرد و بلند شد و گوشهای دیگر از اردوگاه نشست.
ادامه دارد…