مجلهی خبری «صبح من»: «روزی که زندگی کردن آموختم» رمانی از «لوران گوئل»، نویسندهی جوان و نامدار فرانسوی است. رمانی ماجراجویانه و در پی کشف رازهای انسان. اثری باشکوه پر از امید و محبت. یک نفس هوای تازه برای زندگی …
این رمان، داستان «جاناتان» را بیان میکند که به رغم موفقیتهای کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثهای به او یاد میدهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست.
در ادامه، بخش یازدهم این رمان را برای شما قرار دادهایم. با ما همراه باشید.
خبر مرگِ شما را هر روز نمیدهند. این پیشبینی جاناتان را سخت تکان داده بود. ناگهان خودش را تنها و سرگردان دید در میان هجوم عابرانی که خوشخلقیشان کُفر او را درمیآورد.
در طول شب با عقل و منطقش به تحلیل این موضوع پرداخت. تا آن روز هرگز کوچکترین توجهی به این فالگیرها نکرده بود، نه به زنان پیشگو، نه آنهایی که فال ورق میدیدند و نه به طالعبینان ستارهای. از آن گذشته همهی اینها را در یک ردیف قرار میداد؛ کسانی که از زودباوری بعضی از مردم سادهدل، برای پر کردن جیبشان استفاده میکنند.
جاناتان خود را باهوش میپنداشت. باید احمق و خنگ بود تا برای این مهملات، کمترین اعتباری قایل شود، خصوصا الان که اصلا نباید پایبند این توهمات شود. دو روز بود که مرتب تکرار میکرد، نباید پایبند شود و تن در دهد. ولی در استدلالش برای اطمینان یافتن، یک چیزی میلنگید. در حرفِ زن کولی، انگیزهی مالی نبود. چراکه بدون هیچ درخواستی، راهش را گرفته و رفته بود.
فکرش را نباید کرد. به محض اینکه مقدمهی یک تشویش به ذهنش خطور میکرد، توجهش را با خواندن اخبار مربوط به تکنولوژی یا فرو رفتن در ایمیلها، منحرف میکرد. خیالپردازی در مورد نقشههایش نیز وسیلهای بود که به چیز دیگری فکر کند. مثلا نقشهی عوض کردن خانهاش.
به محض اینکه نتیجهی زحماتش منجر به گرفتن مزد بیشتری شود، خانهای کمی بزرگتر اجاره خواهد کرد. به این ترتیب وقتی که کلوئه به دیدنش بیاید، اتاقی مخصوص خود خواهد داشت. از باز و بسته کردن کاناپه و تخت خواب، حوصلهاش سر رفته بود و بعد از آن میخواست ماشین را عوض کند. به این ترتیب، کمی خوشحال میشد.
سومین روز با سردردی مزمن و نسبتا سخت، از خواب برخاست. برای ذهن تبآلودش کافی بود چند لحظه با موضوع ارتباط برقرار کند. نگرانی، او را فرا گرفت و باعث زجر و شکنجهی روحش شد. نیم ساعت بعد، گوشی تلفن را برداشت و شمارهای را گرفت.
ـ «یه قرار ملاقات با دکتر استِرن میخوام.»
صدای زنانهای که شبیه به صدای اکثر منشیهای کاربلد بود.
ـ «یه لحظه صبر کنید، ببینم وقت آزادشون کی هست.»
ـ «مورد من اضطراریه.»
آهنگ لوس و سوزناک پیانویی پخش شد. جاناتان حوصله به خرج داد در حالی که اضطراب و نگرانیش بیشتر میشد. ناگهان افکار پریشانی در سرش پدیدار شدند. از هم اکنون خودش را میدید که روی تخت بیمارستان خوابیده و مغزش را جراحی کردهاند. آیا بیمهاش این عمل را پوشش میداد؟
ـ «قطع نکنید، مراجعهکنندهی دیگهای روی خطه.»
دوباره صدای ملایم پیانو شبیه صدای باران پخش شد. از پنجرهی باز، صدای فریادگری فروشندهی مافین به گوش رسید. حیاط پشت مغازهاش به چمن چهارگوشی منتهی میشد که در کنار چمن پشت خانهی جاناتان قرار داشت.
در زمان تعطیلات، بچههایش بیشتر وقتشان را آنجا میگذراندند و گَری به محض پیدا کردن کوچکترین فرصتی، سرشان داد میزد. بچههای بیچاره گوششان از این صداهای بیدلیل، پر بود. لازم به گفتن است که کاسبیاش خوب نمیچرخید. با اینکه کیفیت مافینهایش خوب بود، مشتری کمی داشت و درآمد ماهانهاش کافی نبود. زندگی برایش به سختی میگذشت.
صدای پیانو قطع نمیشد. ناگهان جاناتان به خود آمد. از اینگونه سردردها در گذشته هم داشت. پس چرا این بار نگران شده و به هراس افتاده؟ حس کرد که خشمش افزایش یافته، در نتیجه گوشی را گذاشت. همهی اینها بر اثر اشتباه آن کولی لعنتی بود، اگر این فکر احمقانه را به سر او نیتنداخته بود، کارش به اینجا نمیکشید.
عصبانی بود، از دست آن زن و از دست خودش که برخلاف میلش تحت تأثیر قرار گرفته بود. چطور آن زن جرأت کرده بود چنین چیزی را اظهار کند؟ به چه حقی؟ ولی اگر واقعا قرار بود بمیرد، زمانش دقیقا چه موقع بود؟ این مهمترین چیز بود، این طور نیست؟
ادامه دارد…