مجلهی خبری «صبح من»: دودهپوستین چنان فریادی زد که خَزِ همهی گربهها سیخ شد و قهوه پشت طلوع، پناه گرفت.
ـ «دخترهی نادون! چه فکری کردی سرت رو انداختی پایین و راه افتادی توی جنگل؟! نمیگی یه جماعت اونجا نگرانت میشن؟ اصلا تو فکر هم میکنی؟»
زنجبیل که اصلا شوکه نشده بود، جواب داد: «میخوای برگردم؟ برگردم جایی که یکی حتی یک ذره هم به فکر من نیست؟ اوجا جای من نیست.»
و دوباره بین علفها دوید.
دودهپوستین زیر لب غرید: «ای لعنت به من که به جای اینکه همه چی رو درست کنم، خراب میکنم. حیف که دختره وگرنه چنان میزدمش که … » و داد زد: «وایسا!» و به دنبالش دوید.
طلوع و نقرهای نگاهی به هم انداختند.
طلوع پرسید: «ما چی کار کنیم؟»
قهوه جیغ زد: «دنبالشون بریم؟» و به دنبال آن دو، به راه افتاد.
طلوع فریاد زد: «صبر کن. گم میشی. وایسا.» و به دنبال کارآموز خود رفت.
نقرهای نُچ نُچی کرد و گفت: «عجب روزی!» و به دنبال بقیه دوید.
وقتی نفس نفس زنان به گشت رسید، زنجبیل داشت میو میکرد: «لابد انتظار دارید که وقتی برای من همچین ماجرایی تعریف کردید، برگردم؟ من از قبیله رفتم و دیگه هم برنمیگردم!»
نقرهای با شنیدن این حرف، فکری به ذهنش رسید و بلند گفت: «راستی دودهپوستین، من شنیدم هر گربهای که از قبیله بره، مزاحم و دشمن قبیله محسوب میشه. درسته؟»
دودهپوستین مِنمِن کرد: «آره. ولی چرا میپرسی؟»
نقرهای نگاهی به زنجبیل انداخت: «و هر دشمنی که دیدیم، یا باید بکُشیمش یا به اردوگاه ببریم، نه؟»
دودهپوستین به تأیید، سر تکان داد.
نقرهای ادامه داد: «پس مزاحم رو دستگیر کنید!»
زنجبیل گفت: «شوخی میکنی. تو نمیتونی من رو دستگیر کنی.»
ـ «اتفاقا چرا، میتونم. خودت همین الان گفتی که از قبیله رفتی. پس الان یه مزاحمی و یا باید با ما تا سر حد مرگ بجنگی و از قلمرو بری یا با ما به اردوگاه بیای. کدوم رو انتخاب میکنی؟»
سه گربهی دیگر، به زنجبیل فرصت فکر کردن نداده و محاصرهاش کردند. نقرهای هم پشت او قرار گرفت. با بدبختی و تهدید و سیخونک زدن، او را تا اردوگاه همراهی کردند.
رهبر قبیله در سایهی صخره سنگی نشسته بود و با بیقراری، دُمش را تکان میداد. وقتی زنجبیل را دید، از خوشحالی از جا پرید و به طرف گشت دوید. جلو رفت و با لیسی دوستانه، از زنجبیل استقبال رد.
زنجبیل، مات و مبهوت مانده بود و زیر لب پرسید: «واقعا نگرانم بودید؟»
بوران شاه با مهربانی میو کرد: «آره. خیلی نگرانت بودم. خوشحالم که برگشتی. تو مثل دختر خودمی. اگر کارامل گم میشد، کمتر نگران میشدم.»
نقرهای فکر کرد: «مطمئنا کارامل اون قدری عاقل هست که از این دیوونهبازیها درنیاره!»
بوران شاه ادامه داد: راستی، خزفندقی برات یه هدیه داره.
و زنجبیل را به طرف لانهی گربههای کهنسال، هُل داد.
ادامه دارد…