تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
4
رمان انگیزشی

روزی که زندگی کردن آموختم ـ بخش دهم

  • کد خبر : 28387
  • 25 مهر 1402 - 13:00
روزی که زندگی کردن آموختم ـ بخش دهم
این رمان، داستان «جاناتان» را بیان می‌کند که به رغم موفقیت‌های کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثه‌ای به او یاد می‌دهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست. در ادامه، بخش دهم این رمان را برای شما قرار داده‌ایم. با ما همراه باشید.

مجله‌ی خبری «صبح من»: «روزی که زندگی کردن آموختم» رمانی از «لوران گوئل»، نویسنده‌ی جوان و نامدار فرانسوی است. رمانی ماجراجویانه و در پی کشف رازهای انسان. اثری باشکوه پر از امید و محبت. یک نفس هوای تازه برای زندگی …

این رمان، داستان «جاناتان» را بیان می‌کند که به رغم موفقیت‌های کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثه‌ای به او یاد می‌دهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست.

در ادامه، بخش دهم این رمان را برای شما قرار داده‌ایم. با ما همراه باشید.

ناگهان با خشونت چرخید و پا به فرار گذاشت.

صدایی بلند از میان جمعیت فریاد زد: «وایسا لیزا.»

این صدای زنِ کولیِ دیگری بود. با ظاهری باوقارتر و گیراتر. ولی کسی که لیزا نام داشت، فرار کرد و مثل گربه، نرم و چالاک به میان جمعیت خزید.

جاناتان به سوی جمعیت هجوم برد اما درست در همان لحظه، دوچرخه‌سواری راه را بر او بست و بلافاصله دوچرخه‌سواری دیگر. یک خانواده‌ی کامل سوار بر دوچرخه از جلوی او رد شدند و کوچک‌ترین فضایی برای او باقی نماند. جاناتان شروع کرد به داد زدن و ناسزا گفتن ولی سعی کرد چشم از زن کولی برندارد. در حالی که نگران گم کردن او بود، نزدیک بود از ترس قالب تهی کند. باید حتما او را پیدا می‌کرد و هر طور که بود، پی به آن راز می‌برد.

همین که راه باز شد، به جستجوی او پرداخت. زن کولی خیلی دور شده بود. حالا دیگر میان آن همه هیکل و قیافه، تنها مدام او را می‌دید. حس می‌کرد که مغلوب شده و بازی را باخته ولی می‌خواست امیدوار باشد. باید حتما او را پیدا می‌کرد. این کار لازم بود، به هر قیمتی.

به سرعت به راه افتاد. با آرنج راه را از میان جمعیت باز کرد. مثل یک دیوانه راه را بر دیگران بست. صدای اعتراضات به گوشش رسید ولی او حتی سر برنگرداند. از ترس گم کردنش، چشم از آن شبح سیال برنمی‌داشت. در یک لحظه، به خیالش رسید که به او نزدیک شده، بنابراین بر سرعتش افزود. ناگهان بازوی قدرتمند یک مرد، به شدت او را به عقب راند.

ـ «هی! ممکنه یکی رو بندازی!»

اعتنا نکرد و پاسخی نداد و به میان دو توریست ژاپنی، شیرجه رفت. چند متر دورتر از جا برخاست. کجا بود؟ با تب و تاب جمعیت را به دقت وارسی کرد. هُلش می‌دادند. از او عذرخواهی می‌کردند. دریای چهره‌ها را به دقت کاوید. زود باش! ناگهان گیسِ بافته‌ی سیاه رنگی، در سمت راست نمایان شد. با تمام قدرتش در آن جهت پیش رفت. بازوانش را به جلو داده بود که از بین مردم، آسان‌تر لیز بخورد. فریاد زد که مواظب باشند.

ـ «برید کنار دیگه!»

ناگهان نیم رخش را دید. این بار واقعا همان زن بود. به سمتش پرید. باز دوید، چپ و راست رفت و سرانجام به نزدیکش رسید. خود را به جلو پرت کرد و بازوی زن را گرفت.

زن سریع برگشت، روبروی او قرار گرفت و با حالتی شرربار، چشم به او دوخت. جاناتان کاملا از نفس افتاده بود. زن هم مثل او دیگر تاب و توان نداشت. قطرات عرق، مرواریدوار بر چهره‌اش نمایان بود و زیر چشمان سیاهش را خط می‌انداخت. پره‌های بینی او، هماهنگ با نفس کشیدن بریده بریده‌اش، بالا و پایین می‌رفتند.

ـ «بهم بگو! من حق دارم بدونم.»

زن نفس‌زنان همچنان چشم به او دوخته و ناامیدانه، ساکت بود.

ـ «می‌خوام بدونم چه دیدی. به من بگو.»

محکم او را گرفته بود. عابرینی که راه را بر آنها بسته بودند، گه گاه به این طرف و آن طرف می‌رفتند. زن جوان پلک نمی‌زد. جاناتان دیگر نمی‌دانست چه کند.

ـ «بگو چقدر می‌خوای بعد حرف بزن.»

زن باز هم ساکت ماند.

بر اثر ناامیدی، بازوی زن را بیشتر فشار داد. درد، رنگ چشمانش را کمی تیره‌تر کرد ولی همچنان بدون کلام، او را برانداز می‌کرد. جاناتان بیشتر فشار داد. لب‌های زن با غم دوخته شده بود.

دلزده و بیزار، باور کرد که زن هرگز چیزی نخواهد گفت.

آنها بی نتیجه چشم در چشم یکدیگر دوخته بودند. سرانجام جاناتان بازوی زن را رها کرد. زن به طرزی عجیب، حرکت نکرد و همان جا سر جایش روبروی او ماند. مرد، مبهود و سرگردان مانده بود.

ـ «لطفا… »

زن چشم از او برنگرفت. دار و دسته‌ی رهگذرها جلوی آنها باز و دوباره بسته می‌شد، گویی آنها را با صف‌هایشان محاصره می‌کردند.

جاناتان بدون آنکه چیزی بخواهد به نگاه کردن به او ادامه داد. دیگر انتظاری از او نداشت. لحظه‌ای گذشت، آهسته و با بی‌میلی و اکراه شروع به صحبت کرد.

ـ «تو به زودی می‌میری!»

برگشت و در بین جمعیت از نظر دور شد.

ادامه دارد…

تهیه و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=28387
  • نویسنده : لوران گونل ـ ترجمه: داود نوابی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 298 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.