تاریخ : دوشنبه, ۳۰ مهر , ۱۴۰۳ Monday, 21 October , 2024
1
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هفتادوششم

  • کد خبر : 25522
  • 19 شهریور 1402 - 13:09
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هفتادوششم
در قسمت قبل خواندیم گشت شکار نقره‌ای با گربه‌های مهاجم از قبیله‌ی آب مواجه شدند که بی‌اجازه وارد قلمروشان شده بودند. نقره‌ای و راه راه به ناچار مجبور شدند که با جنگ و درگیری آنها را از قلمروی خود بیرون کنند و اینک ادامه‌ی ماجرا ... .

مجله‌ی خبری «صبح من»: زمانی که گشت شکار به اردوگاه رسید، بیشتر گربه‌ها در محوطه‌ی باز میان اردوگاه نشسته بودند و با هم گپ می‌زدند. همگی با ورود گشت شکار، به آنها خیره شدند.

دوده‌پوستین با دیدن فِرِد که از ترسش، پشتِ دُمِ نقره‌ای پنهان شده بود، با تمسخر میو کرد: «هنوز یاد نگرفتین بعد از اینکه شکار کردید، باید بکشیدش، بعد بیاریدش اردوگاه؟»

زنجبیل هم به همراه دوستش خندید؛ اما بقیه، بی‌اعتنا به آن دو و گشت شکار، به ادامه‌ی فعالیت‌های روزمره‌شان رسیدند.

تنها، ببری به استقبال آن دو آمد و پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟ چرا این جوری اومدید اردوگاه؟»

درحالی که گربه‌های خسته، گزارش کارشان را به معاون جدی می‌دادند، فِرِد با بی‌قراری در کنار آن دو می‌پلکید. ببری ناگهان متوجه موش شد و پرسید: «این دیگه چیه؟»

فِرِد با گستاخی گفت: «جناب، من موشم. مشخص نیست؟»
ـ مشخصه. ولی چرا آوردنت اینجا؟ تو شکاری و ما شکارچی. چرا هنوز زنده‌ای؟
ـ زیردستان جناب‌عالی معتقدن من باید جاسوس شما در قبیله‌ی نمی‌دونم‌ چی‌چی باشم.

ببری نگاهی به جنگجویان خجالت‌زده انداخت و تعریف ماجرا را از زبانشان شنید. سپس میو کرد: «شماها برید پیش درمانگر و بعد استراحت کنید. حواستون به موش باشه. من به بوران‌شاه گزارش می‌دم.»

دو جنگجو به لانه‌ی کوچک گل‌برفی در سمت دیگر اردوگاه رفتند. گل‌برفی که داشت داروی خوش عطر و بویی درست می‌کرد، با دیدن آن دو از جا بلند شد و پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟»

نقره‌ای که حوصله‌‌ی تعریف دوباره‌ی ماجرا را نداشت، فقط میو کرد: «هیچی. یه درگیری کوچیک با گربه‌های قبیله‌ی آب بود.»

گل‌برفی که داشت معاینه‌شان می‌کرد، با خشم گفت: «فقط خدا می‌دونه که این بار برای چی به اینجا اومدن.»

راه راه که پنجه‌اش را بالا گرفته بود، گفت: «عوضش تونستم توی جنگل یه خودی نشون بدم. مهارت‌هام به دردم خورد. »

گل‌برفی که داشت می‌رفت تا داروی مورد نیازش را از لانه بردارد، گفت: «بوران‌شاه به شما چیز بی‌خود یاد نمی‌ده.»

درمانگر برگشت و برگی را که بوی تندی داشت به هر دو جنگجو داد: «با این پنجه‌هاتون رو ببندید. یکی ـ دو روزه خوب می‌شه.»

ناگهان متوجه فِرِد شد و از او پرسید: «تو هم حالت خوش نیست؟»

فِرِد که داغ دلش تازه شده بود، گفت: «شکاری که توی اردوگاهی پر از شکارچی باشه، واقعاً حالش خوشه؟»
ـ وقتی بلبل زبونی می‌کنی، یعنی حالت خوبه.

خطاب به گربه‌ها میو کرد: «شماها برید یه چرت بزنید. من حواسم به موش هست.»

نقره‌ای سر تکان داد و همراه راه راه به لانه‌ی جنگجویان رفت و در یک چشم بر هم زدن، به خوابی عمیق فرو رفت… .

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=25522
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 366 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.