مجلهی خبری «صبح من»: گربهی نر غولپیکر سیاهی پرسید: «اگه با زبون خوش نریم چی میشه؟» دو گربهی همراهش، خندهکنان، دور گربههای قبیلهی آتش چرخیدند.
«راه راه» و «نقرهای» برای اینکه هوای هم را داشته باشند. پشت به پشت هم ایستادند. «راه راه» زیرلب گفت: «قراره چه بلایی سرمون بیاد؟ خیلی ناجوره توی اولین نبردمون کشته بشیم.»
نقرهای زیرلب جواب داد: «مگه خودت نگفتی جنگجو باید بیرحم باشه؟ خب اینا ته بیرحمیان. مجبوریم بیرحم باشیم.»
«راه راه» فرصت نکرد جواب بدهد. همان لحظه «خیسپنجه» به او حمله کرد و «راه راه» مشغول جنگیدن شد. نقرهای به گربهی دیگری که به او حمله کرد، چنگ انداخت و ابرویش را شکافت.
گربه انگار که از حرکت او عصبی شده باشد، در حالی که دهانش باز و آمادهی گاز گرفتن بود، به قصد شانهی نقرهای به او حمله کرد. نقرهای به موقع جاخالی داد و دندانهای رقیب، درست کنار شانهاش به هم خوردند. این بار، نقرهای موفق شد در حالی که حریفش هنوز گیج بود، گاز هشدار آمیزی از پای او بگیرد.
گربه که از قدرت نقرهای غافلگیر شده بود، به درون بوتهها و به سوی قلمروی خود گریخت. نقرهای برگشت و «راه راه» را دید که با دو گربهی دیگر به تنهایی میجنگید. نقرهای روی پشت گربهی سیاه پرید و شانهی راستش را عمیقاً گاز گرفت.
گربه از درد، نعره کشید و سرش را چرخاند تا تلافی کند. اما نقرهای به سرعت چرخید و در طرف دیگر او ایستاد. تا گربهی سیاه بفهمد که چه اتفاقی افتاده است، نقرهای به او حمله کرد و دندانهایش را در شانهی دیگر او فرو کرد.
گربه دوباره چرخید تا حساب نقرهای را برسد. اما باز هم نقرهای آنجا نبود. نقرهای سریع دور تا دور رقیبش میچرخید و به او چنگ میانداخت.
سرانجام، گربهی سیاه که دیگر راه راه شده بود، با چشمانی که ترس و خشم و تعجب در آنها موج میزد، به دنبال دوستش دوید.
«راه راه» هم که موفق شده بود «خیسپنجه» را فراری دهد، نفس نفسزنان و لنگلنگان کنار نقرهای برگشت. داشت از پیروزی نهچندان سادهشان لذت میبرد که ناگهان وحشتزده پرسید: «تندر کجاست؟ کشتنش؟ بردنش؟»
برای جست و جوی تندر، نقرهای سرش را به اطراف چرخاند و تندر را دید که از دور با فِرِد که پشتش میدوید، به طرف آنها میآید. نقرهای گفت: «بیا. سر و کلهی کارآموزت هم پیدا شد. عجیبه که فِرِد داره باهاش میاد.»
«راه راه» که خیالش راحت شده بود، نفس راحتی کشید. پنجهاش را بالا آورد تا صورتش را بشوید و خودش را خنک کند که متوجه زخم عمیق روی پنجهاش شد. در حالی که چهرهاش از دردی که تازه آن را فهمیده بود، در هم رفته بود، میو کرد: «باید زودتر برگردیم اردوگاه. بیخیال شکار باید بشیم. وای، چه خونی هم میاد. باید برم پیش گلبرفی.»
نقرهای که پنجهی عقبش خیلی درد میکرد، با خرخری با او موافقت کرد. هر دو بلند شدند و درحالی که تندر دنبالشان میدوید، به طرف اردوگاه به راه افتادند.
«راه راه» به نقرهای گفت: «اسم اون گربه رو الکی نذاشتن «خیسپنجه». واقعاً پنجههاش خیس بودن. تا جای ممکن سعی کردم طوری بجنگم که پنجههاش به من نخوره.»
نقرهای پاسخ داد: «وقتی تو قبیلهای زندگی کنی که مجبور باشی هر روز شنا کنی و ماهی بگیری، اسمت هم میشه خیسپنجه. هیچ گربهای از آب خوشش نمییاد. چه برسه به اینکه بخواد توش شنا کنه!»
تندر پرسید: «مگه اونا شنا میکنن؟»
فِرِد هم با نچ نچی به دنبال گربهها راه افتاد. خودش هم نمیدانست چرا با آنها میرود. در حالی که هیچ کدام، او را مجبور نکرده بودند که با آنها بیاید. با این حال، شاید این آخرین باری بود که در جنگل راه میرفت!
ادامه دارد…