تاریخ : دوشنبه, ۳۰ مهر , ۱۴۰۳ Monday, 21 October , 2024
5
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هفتادوچهارم

  • کد خبر : 25242
  • 16 شهریور 1402 - 12:52
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هفتادوچهارم
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای و راه راه، یکی از جنگجویان قبیله‌ی آتش، با هم به شکار رفته بودند که با موشی موش عجیبی مواجه شدند. این موش که فِرِد نام داشت، برخلاف دیگر موش‌ها، حرف می‌زد. دو جنگجو به این فکر افتادند که ... .

مجله‌ی خبری «صبح من»: «راه راه» صورتش را تا کنار صورت موش پایین آورد و دندان‌های تیزش را به رخ او کشید: «ببین، موشی. حرف اضافه بزنی، خودت که می‌دونی چی می‌شه. می‌دونی یا برات به صورت عملی شرح بدم؟»

«فِرِد» دستان فسقلی‌اش را روی چشمانش گذاشت: «می‌دونم. خوب هم می‌دونم. خیلی خوشت میاد ملت رو بترسونی؟»

«راه راه» صحبت او را نشنیده گرفت و نقره‌ای جلو رفت تا موش را با دهانش بگیرد و بلند کند. «فِرِد» جیغ و دست و پا می‌زد.

«راه راه» در حالی که راه می‌افتاد، میو کرد: « نقره‌ای، زیاد وول خورد، بخورش.» تندر هم خنده‌کنان دنبال معلمش راه افتاد.

«فِرِد»، با شنیدن این جمله، ساکت و بی‌حرکت شد و اجازه داد نقره‌ای او را به هر جا که می‌خواهد، ببرد.

تندر پرسید: «راه راه، هر بار که خواستم موش بگیرم، باید این کاری رو که تو کردی رو بکنم؟ یعنی بگم «اِ! این موشه عینک داره» و بعد هم تهدیدش کنم و بیارمش اردوگاه؟!»

«راه راه» حیرت‌زده به شاگردش خیره شد: «چی؟! نه! بذار یه موشی چیزی ببینیم، بهت نشون می‌دم.»
«فِرِد» فریاد زد: «من تحملش رو ندارم!»

«راه راه» رو به او «هیس» کشید و «فِرِد» دوباره ساکت شد.

تندر که دلش به حال «فِرِد» بیچاره و بدبخت می‌سوخت، پیشنهاد داد: «می‌شه بعد از اینکه «فِرِد» رو به اردوگاه رسوندیم، برگردیم و شکار کنیم؟ آخه این کوچولو گناه داره. داریم می‌ترسونیمش.»

نقره‌ای «فِرِد» را روی زمین گذاشت و ایستاد؛ اما همچنان پنجه‌اش را روی دم موش گذاشته بود: ««راه راه»، تندر راست می‌گه. زیادی داری بی‌رحم می‌شی.»

«راه راه» هم ایستاد تا سخنرانی کند: « نه، نقره‌ای. یک جنگجو، باید بی‌رحم باشه. ترحم، حسّیه که در وجود یک جنگجو نمی‌گُنجه. بی‌رحمی جزو زندگی …»

نقره‌ای با هیسی میان حرف «راه راه» پرید. جنگجو ساکت شد. نقره‌ای که بوی عجیبی به مشامش رسیده بود، به طرف منشأ بو خزید و با چند گربه‌ی ناشناس در میان درختان مواجه شد.

«راه راه» که پشت سر نقره‌ای آمده بود هم گربه‌ها را دید. نقره‌ای آهسته گفت: «از قبیله‌ی آب میان. باید بیرونشون کنیم.»

«راه راه» سری به تأیید تکان داد و هر دو طبق غریزه، از هم جدا شدند. در دو جهت مختلف حرکت کرده و ناگهان، جلوی مهاجمان پریدند. گربه‌های قبیله‌ی آب، چنگال‌هایشان را درآوردند.

نقره‌ای پرسید: « توی قلمروی ما چی کار می‌کنید؟ اینجا دیگه صاحب داره. متروکه نیست که هر وقت دلتون خواست، سرتون رو بندازید پایین و بیاید تو. اصلاً برای چی اومدید؟»

«خیس‌پنجه»، جنگجوی قبیله‌ی آب، با لحنی تحقیرآمیز میو کرد: «خواستیم ببینیم قلمرومون از اون ور مرز چه شکلیه!»

نقره‌ای دندان‌هایش را با غرشی نمایان کرد: «یا با زبون خوش می‌رید توی قلمروتون، یا بیرونتون می‌کنیم. انتخاب با شماست.»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=25242
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 362 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.