مجلهی خبری «صبح من»: از آن روز به بعد، دودهپوستین، با مشکلات عجیبی روبهرو میشد. وقتی از جایی رد میشد که خاکستری نشسته بود، طوری که انگار کسی برایش زیر پا گرفته باشد، سِکَندری میخورد. هر روز صبح با درد دُمَش، از خواب میپرید و هر شب، تا میخواست بخوابد، خاکستری که کنارش میخوابید، یا خیلی تکان میخورد و غلت میزد یا بلند بلند خر و پف میکرد.
دودهپوستین کلافه و ناراحت شده بود. توقع نداشت که کسی به این صورت بخواهد از او انتقام بگیرد. نمیدانست کار چه کسی است.
دودهپوستین روحش هم خبر نداشت همهی این کارها نقشههای زیرکانهی خاکستری مظلوم و بیچاره باشد. ولی وقتی روز گردهمایی، خاکستری با تکانهای مکرر دُمَش روی غذای او خاک ریخت، باورش شد.
کارامل که وقایع این چند روز را موشکافانه دنبال کرده بود، تصمیم گرفت کاری انجام دهد. وقتی دودهپوستین بلند شد و به طرف خاکستری آمد تا حسابش را برسد، کارامل که یکی از سریعترین گربههای قبیله بود، دوید و دُمِ خاکستری را کشید و با خود برد.
کارامل، خاکستری را به پشت لانهی مادرها که خالی بود، برد و دُمَش را رها کرد. خاکستری که غافلگیر شده بود، فقط کارامل را نگاه میکرد.
تا خاکستری خواست چیزی بگوید، کارامل با لحنی تند، میو کرد: «معلوم هست چه مرگت شده؟ من تو رو زیر نظر داشتم. خاکستری، چرا دودهپوستین رو این طور بیرحمانه آزار میدی؟ قبول دارم که خیلی عذابت داده، ولی این، راهش نیست. اول باور نمیکردم کار تو باشه. یعنی نمیخواستم باور کنم. ولی امروز باورم شد. خاکستری … ازت ناامید شدم.»
خاکستری که باورش نمیشد چنین جملاتی را از زبان کارامل محبوبش میشنود، تته پتهکنان گفت: « نه … نه … من … من …. فقط …»
کارامل رویش را برگرداند و بلند شد: «دیگه نمیخوام چیزی بشنوم. خواهش میکنم دیگه این کارها رو نکن. من با دودهپوستین هم حرف میزنم. دوست ندارم همدیگه رو آزار بدید.»
کارامل، آنجا را ترک کرد و خاکستری را حیرتزده و غمگین، تنها گذاشت. وقتی به مرکز اردوگاه، جایی که گربهها جمع شده بودند، رسید، ببری داشت گشتهای شکار را ترتیب میداد.
کارامل فوراً برای گشت شکار دو نفره با دودهپوستین داوطلب شد. این کار ناگهانی او، باعث تعجب خیلی از گربهها، از جمله دودهپوستین شد. خاکستری از پشت لانهی مادرها این صحنه را دید و از ته دل، آه عمیقی کشید.
وقتی از اردوگاه بیرون آمدند و به طرف نهری رفتند که از نزدیکی اردوگاه میگذشت، دودهپوستین گفت: «کارامل، ممنونم از اینکه …»
کارامل ناگهان برگشت و با همان لحن تندی که خاکستری را توبیخ کرده بود، میو کرد: «بذار اول من حرف بزنم. از وقتی اومدیم اینجا، تو و زنجبیل تمام وقت به ما متلک پروندید. ما به خاطر خودمون و بورانشاه به شماها چیزی نگفتیم. تو، بیشتر از ما، خاکستری رو اذیت کردی. بارها شده دیدم که بعد از اینکه تو حرف زدی، رفته یه گوشه نشسته و چشماش از اشک، خیسه. فکر نکن حواسم نیست. خاکستری داشت تلافی میکرد و انتقام میگرفت. میدونم. اما این راهش نبود. با اون هم دعوا کردم. میدونم که اون سر عقل میاد. ولی در مورد تو شک دارم. توقع داشتم بهتر از اینها با ما که اینجا غریبهایم و مخصوصاً با خاکستری رفتار کنی.»
با گفتن این حرفها، دودهپوستین را لرزان و شوکه شده، تنها گذاشت و رفت.
ادامه دارد…