مجلهی خبری «صبح من»: یک ماه از روزی که گربههای خانگی به قبیلهی آتش آمده بودند، میگذشت. همگی به جنگل عادت کرده و آنجا را مثل کف پنجهشان میشناختند. حتی کم کم داشتند از یاد میبردند که زمانی گربهی خانگی بودند.
اما کسانی در قبیله بودند که نمیگذاشتند گربههای خانگی به راحتی اصل و نسبشان را فراموش کنند؛ دودهپوستین و مادهگربهی راه راه کمرنگ که «زنجبیل» نام داشت، این وظیفه را به عهده گرفته بودند.
وظیفهی آن دو این بود که هر وقت پیشیهای خانگی اشتباه و خطایی انجام دادند، آنها را مسخره کنند و بگویند:
ـ از یه پیشی خونگی چه توقعی دارید؟
ـ برای گربههایی که روی بالشهای پر قو میخوابیدن، کار کردن سخته، خب!
ـ یه پیشی خونگی برای زندگی توی جنگل آفریده نشده!
ـ شماها که خون یک جنگجوی واقعی جنگل رو ندارید، چطوری فکر میکنید که میتونید کار درست رو انجام بدید؟
ـ یه پیشی خونگی اون قدر نرم و دلنازکه که جرئت نداره یه تار خز کسی رو کوتاه کنه!
گربههای سابقاً خانگی، با شنیدن این حرفها، عمیقاً میرنجیدند و به شدت دوست داشتند چنگال خود را در خز آن دو فرو کنند. اما بورانشاه، گربهها را به آرامش دعوت میکرد و نمیگذاشت بین اعضای قبیله، درگیری به وجود بیاید. با این حال، خصومتها همچنان باقی بود.
یکی از قربانیان اصلی تمسخرها، خاکستریِ بیچاره بود. حتی اگر حین آوردن شکار به خانه، خاکستری سکندری میخورد یا شکار از دهانش میافتاد، دودهپوستین او را با حرفهای نیشدارش به رگبار میبست؛ چه برسد به اشتباهات بزرگتر.
از شانس خاکستری بینوا، روزهایی فرا رسید که شدت تمسخرها، دوچندان شد.
چند روز مانده به گردهمایی بود. گربههای هر چهار قبیله، هر دو بار که ماه کامل میشد، به چهار صخره رفته و در یک صلح موقت چند ساعته، شبانه با یکدیگر دیدار میکردند. این، اولین حضور قبیلهی آتش در گردهمایی پس از مدتها بود و بسیار اهمیت داشت.
در اثر گذر زمان، دودهپوستین هم مانند خاکستری به کارامل دل باخته بود. از وقتی که دودهپوستین فهمیده بود که خاکستری در این زمینه، نه تنها رفیق و کسی که به او اعتماد کند، نیست، بلکه رقیب و دشمن اوست، خاکستری را بیش از پیش آزار میداد.
فشار شکنجههای روانی او به حدی بود که خاکستری دیگر نتوانست طاقت بیاورد و به فکر انتقام افتاد.
خاکستری به کلی از یاد برده بود که در روز ورودش، دودهپوستین را چطور به زمین میخکوب کرده بود. مطمئناً اگر یادش میماند، اوضاع جور دیگری پیش میرفت.
تصمیم گرفت با روشهایی که زیاد مشخص نبودند، دودهپوستین را کمی آزار دهد؛ کمی، فقط برای اینکه دلش خنک شود و بتواند نیش و کنایههای او را راحتتر تحمل کند. از صبح همان روز شروع کرد.
در لانهی جنگجویان، رختخواب خاکستری، کنار رختخواب دودهپوستین بود. وقتی که خاکستری از خواب بیدار شد و خواست از لانه بیرون برود، به عمد، دُمِ دودهپوستین را که سر راهش بود، محکم لگد کرد.
دودهپوستین که خواب بود، بیدار شد و با عصبانیت پرسید: «کی دُمِ من رو لِه کرد؟»
خاکستری معصومانه میو کرد: «ببخشید. حواسم نبود. ولی تو هم دُمِت رو سر راه نذار تا لِه نشه!» این را گفت و فرار کرد.
دودهپوستین سرش را با بدخلقی تکان داد و دوباره خوابید.
کارامل که گوشهای از لانه خواب بود، چون خواب سبکی داشت، با شنیدن سر و صدای بیدار شدن خاکستری، از خواب پریده و با یک چشم نیمه باز، تمام وقایع را تماشا کرده بود. باورش نمیشد که از خاکستری دلنازک و مهربان چنین رفتاری سر بزند.
ادامه دارد…