مجلهی خبری «صبح من»: دودهپوستین که غافلگیر شده بود، برای رهایی از دست خاکستری، به پشت غلتید. اما خاکستری بیخیال نشده بود.
دو گربه به هم پیچیدند و دور تا دور اردوگاه چرخیدند.گربههای حاضر در جلسه، از سر راه آن دو کنار میپریدند تا خودشان را نجات دهند.
سرانجام دودهپوستین و خاکستری، نفس نفسزنان، از هم جدا شدند. خاکستری لبخند زد: «همچین پیشی کوچولو هم نیستم، نه؟»
دودهپوستین نگاهی سرشار از تنفر به خاکستری انداخت و به لانهی جنگجویان رفت. گربهها با بیاعتنایی، طوری که انگار اتفاقی نیفتاده است، سر جایشان برگشتند.
خاکستری هم به جای قبلیاش کنار نقرهای برگشت. صورتش از شادی میدرخشید. نقرهای هاج و واج مانده و دهان کارامل هنوز باز بود. هر دو با تعجب به خاکستری نگاه میکردند.
ببری میو کرد: «کارت خوب بود. ولی حواست باشه. دیگه اجازه نمیدم الکی تو اردوگاه دعوا راه بندازی. این بار، دفعهی اول و آخر بود. فقط خواستم یه خورده خشمت رو خالی کنی. خب؟»
خاکستری خندید و گفت: «چشم قربان!»
ببری در حالی که رویش را به طرف بورانشاه برمیگرداند، لبخند زد و گفت: «از دست تو!»
بورانشاه میو کرد: «جلسه تمومه. میتونید برید بخوابید. شب بخیر.»
از روی صخرهسنگ پرید و به لانهی خودش برگشت.
گربهها از هم جدا شدند و به لانههایشان رفتند. نقرهای، کارامل و خاکستری، با خستگی فراوان در لانهی جنگجویان به خواب رفتند.
صبح روز بعد، کارامل زودتر از همه بیدار شد. اول به یاد نیاورد که کجاست. اما با دیدن نقرهای در کنارش که آهسته خروپف میکرد، سفر دیروز به جنگل را به یاد آورد.
هنوز حتی صبح هم نشده بود. میدانست که خوابش نمیبرد. بنابراین، از لانه بیرون رفت تا بالا آمدن خورشید را تماشا کند. پیش از اینکه بنشیند، نگاهی به دور و بر اردوگاه انداخت.
روبهروی او، در آن سوی اردوگاه، لانهی کارآموزها و کمی دورتر از آن، لانهی گربههای کهنسال بود. سمت راستش، مکان کوچک و دنجی بود که گلبرفی آنجا زندگی میکرد و سمت چپش، لانهی بورانشاه قرار داشت.
درختان صنوبر و کاج روی اردوگاه سایه انداخته بودند و بوتهها و سرخسها، مانند حصاری درهم تنیده، از اردوگاه محافظت میکردند. ورودی کوچک اردوگاه، مانند راهرویی بود که دیوارهایش، بوتههای توت وحشی باشند. زمین اردوگاه، پوشیده از رَدِ پنجههای بسیاری بود که نشان از قدمت اردوگاه داشت.
چند متر جلوتر از لانهی بورانشاه، صخرهسنگ قرار داشت. بین لانهی گلبرفی و لانهی جنگجویان، لانهی امن و نفوذناپذیری وجود داشت که مادرها و بچههایشان تا رسیدن به شش ماهگی در آنجا زندگی میکردند.
تا نشست، صدایی از پشت سرش میو کرد: «زود بیدار شدی.»
کارامل برگشت و خاکستری را پشت سرش دید که خجالتزده به او نگاه میکند. «خوابم نمیبرد. تو هم زود بیدار شدی. بیا. بیا بشین.»
خاکستری جلو رفت و کنار او نشست. تا زمانی که گربهی دیگری بیدار شود، با هم کمی حرف زدند. وقتی سر و کلهی اولین گربه پیدا شد، خاکستری بلند شد و بیاعتنا، دور و بر اردوگاه پرسه زد.
ادامه دارد…