تاریخ : دوشنبه, ۳۰ مهر , ۱۴۰۳ Monday, 21 October , 2024
4
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش شصت‌وپنجم

  • کد خبر : 24270
  • 04 شهریور 1402 - 13:11
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش شصت‌وپنجم
در قسمت قبل خواندیم گربه‌های دیگر، برای بدرقه‌ی گربه‌های عازم جنگل آمده بودند. از طرفی، گربه‌های بازمانده‌ی قبیله‌ی آتش هم به استقبال آنان آمده بودند. اما ممکن است همه‌ی آنها از آمدن گربه‌های خانگی به جنگل راضی نباشند... .

مجله‌ی خبری «صبح من»: گروه گربه‌های قبیله‌ی آتش به طرف جنگل راه افتادند. در ورودی جنگل ایستادند و برای بقیه، پنجه تکان دادند و به مسیرشان ادامه دادند.

همان طور که در میان درختان بلوط سر به فلک کشیده قدم می‌زدند، کارامل عطر جنگل را درون وجودش کشید. داشت از هوای جنگل که با بوی انواع گیاهان پر شده بود، لذت می‌برد که صدایی آزاردهنده گفت: «حالا کی گفته تو رهبری؟ خائن!»

سرخس‌پا با صدای خش‌دارش میو کرد: «دوده‌پوستین! از کِی تا حالا این قدر بی‌ادب شدی؟ اون بزرگترته. باید به اون احترام بذاری. چه رهبر باشه، چه نباشه.»
دوده‌پوستین اعتراض کرد: «اما اون باعث شد که …»

صدای هیسی هشدارهنده او را ساکت کرد. گل‌برفی بود: «بسه دیگه. من، گفتم که اون رهبره. فهمیدی؟»

دوده‌پوستین ساکت شد. گل‌برفی جلو رفت و در گوش بوران پچ پچ کرد. کارامل آهسته به نقره‌ای میو کرد: «دَمِش گرم!»

نقره‌ای به نشانه‌ی موافقت، خُرخُرکرد. اما چشم‌غره‌ی دوده‌پوستین به او، از چشمش پنهان نماند و متقابلاً، چپ چپ نگاهش کرد.

خزفندقی سرعتش را کم کرد و کنار نقره‌ای راه رفت. میو کرد: «نقره‌ای، ما رو ببخش که با تو و پدرت بد برخورد کردیم. اولش باور نکردیم. بعد که تو اومدی، گفتیم امتحانت کنیم تا ببینیم چقدر سر حرفت هستی و حالا هم که … . باز هم ببخشید.»

نقره‌ای سرش را خم کرد و گفت: «مشکلی نیست … من رو ببخشید. باید برم.»

او دُمِ بوران را از میان جمعیت گربه‌ها تشخیص داد که او را فرا می‌خواند. با مقداری عذرخواهی و تنه زدن، به بوران که در رأس گروه بود، رسید. بوران آهسته زمزمه کرد: «به خاکستری بگو گربه‌ها رو به اردوگاه ببره. خودت هم با من بیا. باید بریم جایی.»

نقره‌ای کنجکاوانه به پدرش خیره شد و سر تکان داد. به کناری رفت و وقتی خاکستری از کنارش رد شد، به او پیوست. میو کرد: «خاکستری، گربه‌ها رو ببر اردوگاه. من و بابا … یعنی بوران باید بریم جایی.»

خاکستری با تعجب به دوستش خیره شد: «مطمئنی؟ من؟»
ـ آره. می‌دونی که کجاست؟
ـ دیگه اون قدرا هم حافظه‌م ضعیف نیست. بعد از درخت چنار پیر، کنار بوته‌های توت وحشی، پایین سراشیبی. درسته؟

نقره‌ای تأیید کرد. خاکستری نفس عمیقی کشید و وقتی بوران و نقره‌ای کناری ایستادند، به جلوی گروه دوید و فریاد زد: «همگی به دنبال من!»

همه بلافاصله اطاعت کردند و دنبال او راه افتادند.

نقره‌ای حیرت‌زده میو کرد: «اگه کسی بهم می‌گفت که خاکستری روزی، این طور با اعتماد به نفس، چنین کاری رو خواهد کرد، بهش می‌خندیدم. باورم نمی‌شه. راستی … قراره کجا بریم؟»
بوران در حالی که دور می‌شد، داد زد: «چهارصخره!»

نقره‌ای که می‌دوید تا جا نماند، پرسید: «کجا؟»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=24270
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 346 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.