تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
4
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش چهلم

  • کد خبر : 21505
  • 04 مرداد 1402 - 13:31
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش چهلم
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای خواب عجیبی دید که به او می‌گفت باید گربه‌ها را متحد کند و با آنها در جنگل زندگی کند. نقره‌ای دلش می‌خواست یا کسی در این مورد صحبت کند اما خواهرش خانه نبود و او به دنبال پدرش به راه افتاد و اینک ادامه‌ی ماجرا... .

مجله‌ی خبری «صبح من»: نقره‌ای، آرام وارد خانه شد. چراغ‌ها خاموش بودند و هوا ابری بود. بنابراین چیز زیادی دیده نمی‌شد. نقره‌ای از قدرت دید در شبش استفاده کرد؛ ولی باز هم چیزی ندید. (اشتباه نکنید. دید در شب قدرت خاص نقره‌ای نیست. همه‌ی گربه‌ها این قدرت را دارند.)

نقره‌ای صدای قدم‌های تندی را از پشت سرش شنید. تا بخواهد بچرخد و حمله کند، کسی با پارچه‌ای چشم‌های او را بست. نقره‌ای می‌توانست حتی با چشم‌های بسته هم تشخیص دهد که چراغ‌ها روشن شد.

کسی روی کمر نقره‌ای پرید و چشم‌هایش را باز کرد و فریاد کشید: «تولدمون مبارک!»

نقره‌ای به زور بلند شد و با حیرت به اطراف نگاه کرد. هر گربه‌ای که می‌شناخت و گربه‌هایی که نمی‌شناخت، آنجا جمع شده بودند و می‌خندیدند.

نقره‌ای که از دیدن منظره‌ی روبه‌رویش گیج شده بود، از پنجره بیرون را نگاه کرد تا مثلاً ببیند که هوا هنوز ابری است یا نه که دید گربه‌گندهه و نوچه‌هایش ار جلوی در رد می‌شوند. او آنها را دید و آنها هم او را دیدند.

نقره‌ای خشکش زد اما بلافاصله فهمید که ترسش بی‌فایده بود. چون گربه گندهه دستوری نامفهوم صادر کرد و همه‌ی نوچه‌هایش، یک‌صدا تولد نقره‌ای را تبریک گفتند. گربه گندهه برای نقره‌ای پنجه تکان داد و با گروهش به مسیرش ادامه دادند.

صدایی پشت سرش گفت: «عجیبه. نه؟!»
نقره‌ای به پشت سرش نگاه کرد و پدرش را دید: «بابا!»
ـ تا حالا تولد نداشتی. درسته؟

نقره‌ای سر تکان داد.

در همین هنگام، کارامل از پشت، نقره‌ای را هل داد و نقره‌ای روی بوران و بوران روی گربه‌ی بعدی و او هم روی بعد افتادند. در مدت دو دقیقه، همه‌ی گربه‌ها روی زمین پخش شده بودند. نقره‌ای با عصبانیت گفت: «کارامل، این چه کاری بود؟»

کارامل که دلخور شده بود، میو کرد: «به من چه. اون بی‌مغز شروع کرد.» و به پشمالو که داشت با نیش باز پنجه تکان می‌داد، اشاره کرد.

نقره‌ای، آه کشید و میو کرد: «ببخشید کارامل. امروز یه کم فکرم مشغوله … کارامل؟!» نقره‌ای به سرعت متوجه شد که از گلدان معذرت‌خواهی کرده و کارامل را آن سوی اتاق دید!

نقره‌ای با دلخوری به صحنه‌ی پر جنب و جوش روبه‌رویش می‌کرد. وقتی که مطمئن شد همه او را فراموش کرده‌اند، پنجه‌ای را روی شانه‌اش حس کرد. برگشت و رعد را دید: « نقره‌ای، تولدت مبارک!»
ـ ممنونم رعد. تو دوست خوبی هستی.

همان لحظه، رعد پنجه‌اش را از روی شانه‌ی نقره‌ای برداشت و فریاد کشید: «کیک چی شد؟ بیاریدش دیگه!» و رفت!

نقره‌ای، مات و مبهوت به رعد که میان جمعیت ناپدید می‌شد، نگاه کرد. یعنی برای رعد، کیک بیشتر از نقره‌ای ارزش داشت؟

نقره‌ای از فرصت استفاده کرد و جمعیت گربه‌ها را شمرد. شاید پنجاه گربه بودند با پنجاه نظر متفاوت. نقره‌ای برای متحد کردنشان قطعاً یک جان را از دست می‌داد!

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=21505
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 365 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.