«صبح من» با رمان نوجوان: کارامل، ناگهان شجاعتی پیدا کرد و قبل از آنکه حلقه بزرگتر شود، با جیغی گوشخراش، میان گربههای خیابانی پرید و کنار بچه گربهها فرود آمد. او به اعتراضات برادرش هم اصلاً اهمیتی نمیداد. بچهها خودشان را به او چسباندند و شروع به گریه کردند. کارامل هم همان طور که به گربههای خیابانی چشمغره میرفت؛ بچهها را نوازش میکرد.
نقرهای اطراف را نگاه کرد شاید کسی را برای کمک پیدا کند. اما به جز مخمل که از شدت دلواپسی، گریه میکرد، کسی نبود.
نقرهای شجاعت خواهرش را تحسین میکرد. ولی از طرفی از دست او عصبانی هم بود؛ چرا که حالا مجبور بود به جای دو نفر، سه نفر را نجات بدهد!
نقرهای خیلی ترسیده بود. دلش میخواست مثل خاکستری، دور از اینجا بود و خوش میگذراند. نمیدانست چه کار باید بکند و چه باید بگوید. به خودش نهیب زد: « چته نقرهای؟ زود باش! خواهرت در خطره اون وقت تو مثل یه ترسو وایسادی اینجا و میلرزی؟ اصلاً یادت هست بهش چه قولی دادی؟ یادته گفتی ازش محافظت میکنی؟ پس شجاعتت کو؟ غیرتت کجا رفت؟ چطور به خودت اجازه میدی ببینی که اون همه بیچشم و رو به خواهرت چشمغره برن؟ هان؟»
نقرهای از این فکرها جرأت گرفت. دو – سه متر جلوتر رفت و فریاد کشید: «آهای گربه گندهه! چطور جرأت میکنی به سه تا گربهی بیدفاع، حتی نگاه بکنی؟»
همهی گربهها با شنیدن این صدا، چرخیدند و به نقرهای نگاه کردند؛ از جمله گربه گندهه!
نقرهای که معذب شده بود، سرش را پایین انداخت. صدای خندهای از میان جمعیت بلند شد و همه راه را برای صاحب صدا باز کردند: «کی جرأت کرده، من، گربه گندههی کبیر، رو این طور به مبارزه فرا بخونه؟ تو پیشی کوچولو؟ تا حالا ندیدمت. تازه واردی، نه؟ خب، پس با قوانین اینجا آشنایی نداری. (در اینجا شروع به قدم زدن کرد) اینجا گربه گندهه، رئیس تمام گربههای شهره. حرف اون حرفه. هر چی بگه، باید بی چون و چرا انجام بدین. فهمیدی بچه؟»
نقرهای سر بلند کرد: «من از تو نمیترسم. فهمیدی؟ قلدر ترسوی بی چشم و روی … آه خدایا، نذار بیشتر از این دهنم رو به این کلمات آلوده کنم … به هر حال، تو تمام چیزهایی هستی که نباید به زبون بیارم. فهمیدی؟ حالا بذار خواهرم و بچههای دوستش برن. اگه مَردی، بیا با یه مرد بجنگ. اونا رو ول کن.»
گربه گندهه جا خورد. بعد سریع به خودش آمد و پوزخند زد: «خب بذارین برن.»
یکی از گربههای خیابانی گفت: «ولی، عالیجناب، سرورم، آخه …»
گربه گندهه فریاد زد: «نشنیدی دو دقیقه پیش چی گفتم؟ همهی حرفهای من باید بی چون و چرا انجام بشن! حالا آزادشون کن.»
کارامل و بچهها به محض باز شدن حلقهی محاصره، به طرف مخمل دویدند.
گربه گندهه گفت: «حالا چی؟»
ادامه دارد…