(ویدئو) کشورهای مختلف چه تعداد بمب اتم دارند؟
سفری در شهر زیارتی و سیاحتی قم
آشنایی با احکام و آداب تلاوت قرآن
بررسی ۱۵ علت استارت نخوردن خودرو
هر چه باشی، تو به ریشهات وصلی ـ قسمت سی و چهارم
چرا کودک با همسالان خود بازی نمی کند؟
بازگشت مهدی ترابی به پرسپولیس؛ شایعه یا واقعیت؟
از سلامتی تا زیبایی؛ آشنایی با خواص دارچین
صدایم را صاف کردم تا جمع به سکوت دعوت شود. باز دوباره من نبودم که صحبت میکردم. انگار کسی حرفهای مرا در گوشم زمزمه میکرد و من تنها آنها را تکرار میکردم.
پای رفتن نداشتم. با فاطمه تماس گرفتم با او به تیمارستان رفتیم. بعد از کلی جست و جو متوجه شدیم یک انسان شریف مادرم را مرخص کرده و به خانه خود برده تا از او نگهداری کند. هنوز نمیدانستم که کیست؟ با کلی التماس نشانی را گرفتیم اما دیگر دیر وقت بود و نمیتوانستیم برویم.
یاد نامههای فاطمه افتادم. با جکس به کارگاه رفتیم. نامهها را باز کردم. بعد از خواندن چند نامه یک نشانی از خانوادهام پیدا کردم. باورم نمیشد ...
داشتم زبالههای روی زمین را جارو میزدم که پاکت نامهای توجهم را جلب کرد. پاکت را باز کردم. از طرف فاطمه بود. تاریخ نامه برای چند ماه پیش بود....
چند روزی روی طرح اولیه کار کردم تا بالاخره چیزی که میخواستم شد. حالا باید ابزار را تهیه میکردم. پول کمی در دست داشتم. داشتم با خودم کلنجار میرفتم با کدام بهانه از آقای جانسون پول بگیرم که گوشی من زنگ خورد....
بانویی وارسته با قدی خمیده. چهرهاش را گنگ میدیدم ولی میدانستم پرستار نیست. صدای او مشخص بود سن زیادی ندارد. با هم به مکانهای مختلفی رفتیم. مکانهایی که تا به حال ندیده بودم. فقط شبیه به محل عبادت مسلمانان بود. پر از درخشش.
به جکس پیشنهاد دادم تا با آقای جانسون حرف بزند تا مشکل حل شود. ولی از او خواستم بیرون از خانه باشد. خالهام از بیمارستان میآمد و اوضاع مناسب نبود.
هیچ مکالمهی دیگری بین ما شکل نگرفت و هر دو از هم جدا شدیم. مانده بودم چه کار کنم؟ اصلا او را کجا ببرم؟ رفتم تا با آقای جانسون مشورت کنم.