تاریخ : پنجشنبه, ۸ آذر , ۱۴۰۳ Thursday, 28 November , 2024
0

رمان کوه‌های سفید ـ بخش ششم

  • کد خبر : 66388
  • 08 آذر 1403 - 13:00
رمان کوه‌های سفید ـ بخش ششم
من درباره‌ی خرابه‌های شهرهای بزرگ و قدیمی، چیزهایی شنیده بودم اما درباره‌ی آنها، کمتر کسی صحبت می‌کرد؛ آن هم به شکلی ناقص و با کمی ترس. هیچ کس به فکرش نمی‌رسید کاری که جک کرده بود را انجام دهد و به آنها نزدیک شود.

مجله‌ی خبری «صبح من»: جک گفت: «هرگز درباره‌ی روزگاری که آن ساعت و چیزهایی مثل آن ساخته می‌شد، فکر کرده‌ای؟»

من گهگاهی فکر کرده بودم اما بررسی چنین موضوعی، هرگز اشتیاق‌انگیز نبود. جک هم در گذشته هیچ وقت اینطور حرف نزده بود.

گفتم: «یعنی قبل از سه‌پایه‌ها؟»

ـ «بله.»

ـ «خب ما می‌دانیم که آن زمان، دوره‌ی جهل و تاریکی بود. عده‌ی مردم، خیلی زیاد بود و غذا به اندازه‌ی کافی وجود نداشت. گرسنگی بیداد می‌کرد. مردم با یکدیگر می‌جنگیدند و همه جور ناخوشی وجود داشت و … »

ـ «و چیزهایی ساخته می‌شد، مثل ساعت. آن هم به وسیله‌ی مردم، نه سه‌پایه‌ها.»

ـ «ما که این را نمی‌دانیم.»

جک پرسید: «یادت می‌آید چهار سال پیش رفتم پیش عمه ماتیلدا بمانم؟»

یادم بود. با اینکه من و جک پسرعمو بودیم، خانم ماتیلدا عمه‌ی جک بود نه عمه‌ی من. او با یک خارجی عروسی کرده بود.

جک حرفش را دنبال کرد: «او در بیشاپ ستوک، آن طرف وینچستر زندگی می‌کند. یک روز، قدم‌زنان از دهکده بیرون رفتم و رسیدم کنار دریا. آنجا خرابه‌های یک شهر را دیدم که ظاهرا باید بیست برابر وینچستر بوده باشد.»

من درباره‌ی خرابه‌های شهرهای بزرگ و قدیمی، چیزهایی شنیده بودم اما درباره‌ی آنها، کمتر کسی صحبت می‌کرد؛ آن هم به شکلی ناقص و با کمی ترس. هیچ کس به فکرش نمی‌رسید کاری که جک کرده بود را انجام دهد و به آنها نزدیک شود.

گفتم: «آنها شهرهایی بودند که همه‌ی بیماری‌ها و جنایت‌ها را در خود داشتند.»

ـ «به ما اینطور گفته‌اند اما من آنجا چیزی دیدم؛ هیکل بزرگ یک کشتی زنگ‌زده. زنگ، بعضی جاهای آن را چنان خورده بود که داخل آن دیده می‌شد. این کشتی، از دهکده بزرگتر بود، خیلی بزرگتر.»

من ساکت ماندم. سعی کردم که آن کشتی را پیش خودم مجسم کنم. آن را توی فکرم طوری ببینم که جک، به راستی دیده بود اما قادر به چنین کاری نبودم.

جک گفت: «و آن هم به دست مردم ساخته شده بود؛ پیش از آنکه سه‌پایه‌ها بیایند.»

من، همچنان ناتوان از حرف زدن بودم. سرانجام به کندی گفتم: «حالا مردم خوشبخت هستند.»

جک، خرگوش را روی آتش چرخاند و بعد از مدت کوتاهی گفت: «بله. فکر می‌کنم حق با تو باشد.»

ادامه دارد…

تایپ و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»
بخش پیشین:

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=66388
  • نویسنده : جان کریستوفر ـ ترجمه ثریا کاظمی
  • 0 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.