مجلهی خبری «صبح من»: چند ساعت بعد، اهورا روی تختش دراز کشیده بود و داشت برای خودش نقاشی میکشید. درواقع، از سر بیکاری داشت طرح خورشید روی پتویش را داخل دفتر میکشید. حوصلهاش سر رفته بود. از طرفی، خودش را داشت سرزنش میکرد که چرا نمیرود تا درس بخواند و از طرفی دیگر، میدانست که فردا و پسفردا را هم برای درس خواندن وقت دارد.
حوصلهاش از خط خطی کردن بیهودهی کاغذ سر رفت. مدادش را انداخت و سرش را روی دستهایش گذاشت. سر و صدای چند پسربچه که در کوچه دنبال هم میکردند، به گوش اهورا رسید. کاش او هم مثل بچههای مردم، دوستانی داشت تا با آنها برود بیرون و خوش بگذراند. اما نداشت. هیچوقت هیچکس دوست نداشت تا با اهورا وقت بگذراند.
تنها بچههایی که در زندگیاش دیده بود، پسرخالههایش بودند که کاری جز آزار و اذیت او نداشتند. اهورا در مقابل آنها فقط سکوت میکرد. کافی بود حرفی بزند تا خالههایش، قصر را روی سرشان خراب کنند! همان بهتر که تا مدتها نمیدیدشان! اصلاً چه کسی دوست و رفیق دلش خواست؟
اهورا بلند شد و غمزده، کنار پنجره ایستاد. آسمان باز هم مثل همیشه بود. خورشید، سر همان جای همیشگیاش بود. تکههای ابر پراکنده در آسمان، دقیقاً مثل همیشه ایستاده بودند و به زمین زل زده بودند. اهورا نگاهش را از آسمان گرفت و به زمین دوخت. بچهها، گوشهی خیابان بودند و با هم بازی میکردند. با حسرت نگاهشان کرد. اهورا نمیدانست؛ شاید آنها جزو فقیرترین مردم شهر بودند. اما از نظر او، آنها بزرگترین ثروت دنیا را داشتند. آنها برای خودشان دوستی داشتند تا حتی با او قهر کنند! همین هم با ارزش بود. اهورا همین را هم نداشت.
صدای ضربهی آرامی را به در اتاقش شنید. سرش را برگرداند و چون ممکن بود که پدر یا مادرش پشت در باشند، گفت: «بفرمایید!»
در آهسته باز شد و بهار وارد شد. در را پشت سرش بست و آرام آمد به طرف اهورا. پرسید: «داشتی چی کار میکردی؟»
اهورا روی تاقچهی کنار پنجره نشست و زیر لب گفت: «بیرون رو نگاه میکردم.»
بهار به طرفش آمد و با هم، از پنجره نگاهی به بیرون از قصر انداختند. بهار چشمش خورد به بازی بچهها در خیابان. ناگهان گفت: «اشکال نداره اگه اونا با هم بازی میکنن. ما هم داریم با هم بازی میکنیم!»
اهورا به طرف خواهرش برگشت. پرسید: «یعنی چی؟»
بهار چند قدم رفت عقب و دستهایش را زد به کمرش. گفت: «من و مادر و باران، میخواستیم “اسم فامیل” بازی کنیم. دلم نیومد تو نباشی. گفتم بیام صدات کنم. میای یا نه؟!»
اهورا از لبهی پنجره پرید پایین و گفت: «باشه میام.»
خواهرش لبخند زد و به طرف در چرخید. اهورا آهسته و به دنبال بهار از اتاقش رفت بیرون. دری را که به «برج غربی» میرسید، پشت سرش بست. صدای خندهی باران در اتاق نشیمن پیچیده بود. بهار به طرف شومینهی همیشه خاموش رفت. جایی که روی چند مبل کنار آن، مادر و باران نشسته بودند. بهار روی مبلی نشست و اهورا هم روی مبلی دیگر. تا باران برادر کوچکش را دید، ساکت شد و لبش را گاز گرفت. اهورا این رفتار باران را دید اما به روی خودش نیاورد. از دو سال پیش، به رفتار دیگران نسبت به خودش خیلی حساس شده بود.
مادرش یک برگه کاغذ را با یک زیردستی داد دستش. اهورا مدادی را از روی میز روبهرویش برداشت. نگاهی به برگهی بهار انداخت که کنارش نشسته بود و جدولی مثل مال بهار روی کاغذش کشید. کارش که تمام شد، به مادرش نگاه کرد. مادرش، مدادی در دست گرفت و گفت: «با حرف “ن” شروع میکنیم. آماده … سه … دو … یک!»
اهورا تند تند شروع کرد به پر کردن خانههای جدول با کلماتی که حرف اولشان “ن” بود. نوشتنش که تمام شد، بلند گفت: «تمام!»
مادر و دو خواهرش، با اکراه دست از نوشتن برداشتند. اهورا گفت: «اسم؛ نوید.» این اسم را دوست داشت. همیشه، دوست داشت فکر کند که روزی نویدی برای خوشبختی به گوشش خواهد رسید و او، تا ابد از دست آن لقب شوم رها میشود.
مادر و خواهرهایش هم یکی یکی نوشتههایشان را خواندند و دور جدیدی را آغاز کردند. بازیشان تا یک ساعت بعد ادامه پیدا کرد. آخر سر، مادر برنده شد. سرعت نوشتنش بالا بود و زودتر از همه کلماتی به ذهنش میرسید که با حرف تعیینشده، آغاز شوند. با نگرانی به ساعت بزرگی که روبهرویش، بالای شومینه، به دیوار میخ شده بود، نگاه کرد و گفت: «چرا پدرتون دیر کرد؟!»
اهورا هم به ساعت دیواری نگاه کرد. سه ـ چهار ساعتی تا وقت «خواب» مانده بود. پدر همیشه سر ساعت همیشگیاش خانه بود و الان حدوداً یک ساعتی دیر کرده بود. اهورا دلش میخواست پیشنهاد بدهد که برود طبقهی پایین و سری به دفتر پدرش بزند. اما حتی اگر هم دلش میخواست، نمیتوانست. اهورا هیچ وقت اجازه نداشت به طبقهی پایین برود.
طبقهی پایین «کاخ آریا»، شامل دفتر کار شاه، بخش نگهبانی، خزانه، دفتر «وزیر تشریفات» ـ که مسئول هماهنگی قرارهای ملاقات شاه بود ـ و اتاق جلسهی بزرگ قرار داشت که به «تالار بزرگ» مشهور بود. کیانشاه، بیشتر روز خود را در طبقهی پایین «کاخ آریا» میگذراند و به امور کشور رسیدگی میکرد.
ملکهناهید بلند شد و شتابان، به طرف اتاق خوابشان در «برج شمالی» رفت. چند لحظهی بعد، در حالی برگشت که داشت شالی با حاشیهی گلدوزیشده را دور سرش میپیچید و موهایش را با آن میپوشاند. گفت: «من میرم پایین ببینم چه خبره. زود برمیگردم.»
دوباره به طرف در منتهی به برج برگشت. در نیمه باز بود. هنوز به در نرسیده بود که کیانشاه در را هل داد و وارد شد. سلام کرد و در را پشت سرش بست. ملکهناهید، شال را از دور سرش باز کرد و پرسید: «چی شده بود؟»
اهورا دید که پدرش، زیرچشمی به باران نگاه کرد. گفت: «بعداً میگم.»
بهار برگشت و به اهورا نگاه کرد. او هم نگاه مرموز پدرشان را دیده بود. اهورا شانه بالا انداخت. ملکهناهید که کاملاً مشخص بود هدفش، پرت کردن حواس بچههایش است، با صدای بلند گفت: «خب دیگه! وقت غذاست! کی گرسنهست؟!» و شتابان به طرف آشپزخانه رفت.
ادامه دارد…
کپی برداری از این رمان بدون اجازهی نویسنده، پیگرد قانونی دارد.
قسمت پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman