مجلهی خبری «صبح من»: این مرد همان مردی بود که در زمان زندانی شدنم قول آزادی به من داد؛ اسمیت. خواستم برای فاطمه نامه بنویسم که پشیمان شدم. دیگر کلنجار رفتن با سرنوشتم مرا خسته کرده بود. هر چه جلوتر میرفتم و بیشتر میفهمیدم گیجتر میشدم.
با خودم عهد بستم زندگی ساده را شروع کنم. بدون کارآگاه بازی بدون کشف حقیقت. حتی عکس خانوادهام را هم پنهان کردم تا دیگر به سمت آن نروم.
بیشتر اوقات زمانم را در اتاق سپری میکردم. چند باری الکس من باب درد و دل با من حرف زد و من تنها گوش کردم. نه عمیق شدم نه راه چاره داشتم.
از این طرز زندگی اصلا خوشم نمیآمد اما جسم و روح من خسته بود. دوست داشتم تلاش کنم حقیقت برایم روشن شود اما انگار همه جا بن بست بود. گاهی فکر میکردم زندگی من مانند دویدن بر روی یک تردمیل است. هر چه میدویدم مقصدی نداشت و به جایی نمیرسیدم.
مدارس باز شدند و خودم را به درس چسباندم. یک سال از همه عقب بودم. آنقدر درس خواندم که نفر اول پرورشگاه شدم. از من تقدیر شد. جشن گرفتند. مرا به سینما بردند. اما لبخندی بر لب من ننشست.
خیلی تلاش میکردم از زندگی پر رمز و رازم فاصله بگیرم ولی پس ذهنم همچنان درگیر بود.
میدانستم بعد از ۱۸ سال باید برای خودم تلاش کنم و زندگی را خودم بسازم اما بر روی چه پایهای؟
من که یک سال از درسم جا ماندهام. باید چه میکردم؟ اصلا شاید الکس راست میگفت دنیای بیرون ترسناک است.
یک روز که داشتم روی سنگفرشهای نیمه شکسته محوطه پرورشگاه قدم میزدم مدیر مرا از بلندگو صدا زد.
ته دلم خالی شد. با خودم گفتم باز دردسر تازه. به اتاق مدیر رفتم. یک زن و شوهر جوان در اتاق بودند.
مدیر ما را به هم معرفی کرد و از آن زن و مرد خواست تا دقایقی اتاق را ترک کنند.
ـ «خب پیتر جان صدات کردم تا موضوع مهمی رو باهات درمیون بذارم. ببین عزیزم دیگه شما میدونی که ۱۸ سالگی پرورشگاه دیگه شما رو اینجوری حمایت نمیکنه. باید خودت بری کار و تلاش و… حالا الان شما یه شانس بزرگ نسبت به بچههای دیگه داری. این زن و شوهری که دیدی اومدن تا شما را به فرزندخوندگی بگیرن.»
ـ «چی؟ اصلا. من خودم خانواده دارم.»
ـ «عزیز دلم عصبی نباش. میدونم داری. اما اگر اونا الان بودن که شما این همه سال تو پرورشگاه نمیموندی. احساسی برخورد نکن با عقل و منطقت برو جلو. کم پیش میاد خانوادهای فرزندی با این سن تحویل بگیرن. حالا شانس به شما رو اورده و این خانواده کاملا با میل و رغبت میخوان شما رو فرزند خودشون بدونن.»
ـ «من باید فکر کنم. خواهشا منو تحت فشار نذارید.»
ـ «نه عزیزم تا شما نخوای اتفاقی نمیفته. باشه یه ماه خوبه؟ برو با خودت سبک سنگین کن.»
از اتاق مدیر خارج شدم. آن مرد و زن نگاه خاصی به من داشتند.
مرد با لبخند گفت: «برگه دست آقای اسمیت رو بگیر. همه حقیقت اون تو نوشته شده.»
تعجب کردم. نمیدانم چرا زنش مثل ابر بهار گریه میکرد. به سراغ آقای اسمیت رفتم. برگه را گرفتم و در جای خلوت باز کردم.
«سلام پیتر عزیز، خیلی همه چی عجیبه میدونم اما این زن و شوهر …»
ادامه دارد…
قسمت پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman