تاریخ : پنجشنبه, ۱ آذر , ۱۴۰۳ Thursday, 21 November , 2024
0

رمان کوه‌های سفید ـ بخش چهارم

  • کد خبر : 65461
  • 24 آبان 1403 - 13:00
رمان کوه‌های سفید ـ بخش چهارم
جک، اطراف را پایید و من ساعت را سر جایش گذاشتم و کلید کشو را به جای اولش برگرداندم. پیراهن و شلوار کثیفم را عوض کردم و دوباره به طرف ویرانه‌ها به راه افتادیم.

مجله‌ی خبری «صبح من»: جک، اطراف را پایید و من ساعت را سر جایش گذاشتم و کلید کشو را به جای اولش برگرداندم. پیراهن و شلوار کثیفم را عوض کردم و دوباره به طرف ویرانه‌ها به راه افتادیم. هیچ کس نمی‌دانست که این بناها، در گذشته‌های دور، چه بوده و فکر می‌کنم یکی از چیزهایی که ما را به خود جلب می‌کرد، علامتی بود که روی یک صفحه‌ی فلزی زنگ زده و لب پریده، حک شده بود: خطر: ۶۶۰۰ ولت!

ما هیچ نمی‌دانستیم که «ولت» چیست اما تصور خطر، هرچقدر هم که از نظر زمانی دور بود و مربوط به روزگاران خیلی قدیم، باز هم هیجان‌انگیز بود. نوشته‌های دیگری هم بود اما بیشترش را زنگ فلز از بین برده بود: «لکت … سیتی … » ما فکر می‌کردیم که شاید این نوشته هم مربوط به شهری باشد که فلز را از آنجا آورده بودند.

کمی دورتر، آلونکی بود که جک آن را ساخته بود. از میان تاقی سنگی باید بگذریم تا به آنجا برسیم. داخل آلونک، نان خشک بود و جایی هم برای درست کردن آتش فراهم آورده بودیم. جک پیش از آنکه دنبال من بیاید، آتشی افروخته بود و خرگوشی را حاضر و آماده به سیخ کشیده بود تا کباب کنیم.

ما در خانه به اندازه‌ی کافی غذا داشتیم و به خصوص ناهار روزهای شنبه، خیلی مفصل بود با وجود این، با اشتیاق فراوان، انتظار خرگوش بریان و سیب‌زمینی‌های کباب شده را می‌کشیدیم. خوردن خرگوش هم باعث نمی‌شد که حق کلوچه‌ی بزرگ گوشتی و سس‌داری را که مادرم داخل فر گذاشته بود، به جا نیاورم.

اشتهای من خیلی خوب بود. من اهل حرف زدن بودم و شاید هم کمی زیادی حرف می‌زدم و می‌دانستم که نمی‌توانستم جلوی زبانم را بگیرم و هر وقت دستم می‌رسید، او را عصبانی نکنم. با این همه، من و جک خیلی خوب می‌توانستیم بدون اینکه زیادی صحبت کنیم، با هم دوست باشیم.

جک در هیچ وضعیتی اهل پرحرفی نبود اما آن روز با شکستن سکوتش، مرا دچار حیرت کرد. در ابتدا حرف‌هایش مبهم نبود؛ وراجی درباره‌ی اتفاق‌هایی که دهکده می‌افتاد و از این جور چیزها اما من حس می‌کردم که او می‌خواهد درباره‌ی موضوع دیگری صحبت کند؛ موضوعی مهم‌تر.

جک به طور ناگهانی ساکت شد؛ چند ثانیه در سکوت به خرگوشی که برشته می‌شد، چشم دوخت و بعد گفت: اینجا بعد از کلاهک‌گذاری، مال تو می‌شود.

برایم خیلی مشکل بود که جوابی بدهم. شاید اگر قبلا راجع به این موضوع فکر کرده بودم، می‌توانستم انتظار این را هم داشته باشم که او، آلونک را به من واگذار کند اما من در این باره، هیچ فکری نکرده بود زیرا آدم درباره‌ی چیزهایی که به کلاهک‌گذاری مربوط می‌شد، فکر نمی‌کرد و حتی راجع به آنها حرف هم نمی‌زد.

این کار، در مورد جک بیش از دیگران حیرت آور بود اما چیزی که بعد گفت، بیشتر مایه‌ی تعجب من شد…

ادامه دارد…

تایپ و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=65461
  • نویسنده : جان کریستوفر ـ ترجمه ثریا کاظمی
  • 11 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.