تاریخ : چهارشنبه, ۲۳ آبان , ۱۴۰۳ Wednesday, 13 November , 2024
2

رمان کلبه عمو تام ـ قسمت هفتم

  • کد خبر : 65079
  • 20 آبان 1403 - 13:00
رمان کلبه عمو تام ـ قسمت هفتم
غم و اندوه الیزا پس از به دنیا آمدن پسرش هاری، از بین رفت و تمام زندگی و هم و غم این زن جوان در وجود پسر کوچکش جمع شد و یک بار دیگر، زندگی روی شادی و خوشبختی را به آنها نشان داد.

سرانجام جرج به مزرعه برگشت و به امور طاقت‌فرسا پرداخت. او هرگز کلام زشتی به زبان نراند ولی برق نگاه و سگرمه‌های در هم کشیده‌ی او، خود زبانی طبیعی بود که داد از بیدادگری‌ها می‌داد و فریاد برمی‌آورد که انسان‌ها مانند اشیا، قابل تملک نیستند.

در دوره‌ی خوشِ کار در کارخانه بود که جرج با همسرش ازدواج کرد. در آن موقع، او مورد اعتماد رئیس بوده و به او اجازه می‌دادند به هر کجا که می‌خواهد، رفت و آمد کند.

خانم شلبی از ازدواج او با الیزا رضایت کامل داشت. او به اقتضای زنانگی‌ش، از ترتیب دادن مراسم عقد و ازدواج لذت می‌برد و از اینکه می‌دید، ندیمه‌ی مورد علاقه‌اش با جوان مستعد و باهوش و زیبایی ازدواج می‌کند که از هر نظر، در خور اوست، خوشحال بود.

به این ترتیب آنها در اطاق پذیرایی بزرگ خانم شلبی ازدواج کردند و خانم شلبی به دست خودش شکوفه‌های نارنج را بر گیسوان زیبای الیزا نشاند و تور عروسی را بر سر او انداخت که مسلما نمی‌توانست صورتی زیباتر از صورت او را در بر گیرد. همچنین دستکش‌های سفید، کیک و نوشیدنی نیز فراموش نشده بود. سالن پر از اشخاصی بود که آمده بودند تا زیبایی عروس و سخاوت خانم شلبی را تأیید و تمجید کنند.

برای مدت یک یا دو سال، الیزا مرتب شوهرش را می‌دید و همه چیز خوب و بی‌نقص بود مگر از دست دادن دو طفل که یکی پس از دیگری بعد از زایمان مردند و پدر و مادرشان را غرق افسوس و ناراحتی کردند. الیزا به قدری اظهار ناراحتی و غم و اندوه می‌کرد تا جایی که خانم شلبی به او هشدار داد که باید آرام بگیرد و منطقی فکر کند.

غم و اندوه الیزا پس از به دنیا آمدن پسرش هاری، از بین رفت و تمام زندگی و هم و غم این زن جوان در وجود پسر کوچکش جمع شد و یک بار دیگر، زندگی روی شادی و خوشبختی را به آنها نشان داد.

الیزا واقعا زن خوشبختی بود تا اینکه همسرش، کارفرمای مهربان و فهمیده‌اش را از دست داد و دوباره به زنجیر ستم ارباب قانونی‌اش درآمد.

مدیر کارخانه مطابق قولی که داده بود، یکی، دو هفته بعد به سراغ آقای هریس رفت با این امید که شاید از شدت خشم و غضب او کم شده باشد، سعی کرد تا جایی که ممکن است او را قانع کند که جرج را به کارخانه برگرداند.

آقای هریس گفته بود، «لازم نیست بیهوده خودتان را خسته کنید، من خودم بهتر می‌دانم که چه باید بکنم.»

ـ «ولی من ابدا در این فکر نیستم که در کارهای شما مداخله کنم آقا. من فقط می‌خواهم شما را متوجه منافعی بکنم که در قبال کار کردن جرج در کارخانه می‌توانید داشته باشید.»

ـ «اوه. من می‌فهمم. همه چیز را می‌دانم. روزی که به کارخانه آمده بودم متوجه شدم که چگونه در گوش او زمزمه می‌کردید و قول می‌دادید که به زودی او را دوباره به کارخانه خواهید آورد. ولی شما نمی‌توانید این کار را با من بکنید. اینجا مملکت آزادی است آقا و آن مرد هم از آن من است. من هر کاری که دلم بخواهد و صلاح بدانم با او می‌کنم و کسی هم نمی‌تواند جلوی من را بگیرد.»

به این ترتیب، آخرین امید جرج نیز به نومیدی پیوست و اکنون چیزی در مقابل او نبود مگر زندگی پررنج بردگی با کار طاقت‌فرسای مزرعه و از همه بدترینش کناینه‌های ارباب از خدا بی خبرش که به رنج زندگی او می‌افزود.

ادامه دارد…

تایپ، تنظیم و تخلیص: مجله‌ی خبری «صبح من»

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=65079

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.