مجلهی خبری «صبح من»: از روزی که این داستان تلخ را شنیده بود، زندگی برایش جهنم شده بود. ده سالش بود که فهمید. آن روز داشت به پدر و مادرش غر میزد که چرا حق ندارد پایش را از «کاخ آریا» بیرون بگذارد. چرا نمیتواند مثل بچههای مردم، توی کوچهها بازی کند و مدرسه برود. چرا نگهبانها و ندیمهها، مدام از او دوری میکنند. چرا خواهر بزرگترش با او راحت نیست. آن وقت بود که پدر و مادرش برایش داستان روز تولدش را تعریف کردند و ماجرای آن لقب نفرین شده را.
صدای ناقوس، حواسش را پرت کرد. ناقوس بزرگ میدان مرکزی شهر، هر روز سر یک ساعت خاص، شش بار مینواخت و ساعت «بیداری» را اعلام میکرد. عاشق صدای ناقوس بود. چشمهایش را بست و شمرد: یک … دو … سه … چهار … پنج … و شش.
چند دقیقه بعد، دری که پشت سرش بود، باز شد و مادرش بیرون آمد. بلند شد و رو به او چرخید. وانمود کرد که خیلی سرحال است و با لحن شادی گفت: «صبح بخیر!»
مادرش، پیشانیاش را بوسید و گفت: «دوباره که زود بیدار شدی!»
پاسخی نداد. فقط لبخندی الکی زد و با نگاهش، مادرش را به طرف آشپزخانه بدرقه کرد.
تصمیم گرفت به آشپزخانه برود و اگر مادرش کمکی خواست، کمک کند. پایش را که داخل آشپزخانه گذاشت، چشمش به کوزهی میناکاری شده و لیوانش افتاد که هنوز روی کابینت بودند و دوباره، یاد کابوسش افتاد. سعی کرد به هر جایی، به غیر از کوزه و لیوان نگاه کند. وقتی دید که مادرش با او کاری ندارد، به اتاق نشیمن برگشت.
چند لحظهی بعد، همه دور هم، پشت میز ناهارخوری نشسته بودند و چایشان را شیرین میکردند. همان طور که قاشق کوچک دسته نقرهای را درون فنجان چایش میچرخاند، دوباره یاد خاطراهی آن روز نحس در ده سالگیاش افتاد و ماجرای تلخ زندگیاش.
سرزمینی که او در آن زندگی میکرد، به «سرزمین خوشبختی ابدی» معروف بود و همه چیزش بینظیر. اما تنها مشکلی که داشت، این بود که همیشهی خدا «روز» بود. یعنی تمام سیصد و شصت و پنج روز سال، خورشید میتابید و هیچ وقت غروب یا طلوع نمیکرد.
پدرش، «کیان»، پادشاه این سرزمین بود. پدرش همیشه آرزوی داشتن یک پسر داشت و در انتظار پسری بود تا که جانشینش شود. از قضا در روزی که تنها پسرش به دنیا آمد، در طی رویدادی عجیب و غریب، خورشید از آسمان سرزمینشان رفت و شَـ…. شد و در همان لحظه بود که «شاهزادهی شوم» به دنیا آمد.
او، تنها پسر آن سرزمین بود که موها و چشمهای مشکی داشت. تنها پسری بود که هلالی درخشان و نقرهای روی پیشانیاش بود و تنها فرزندی بود که در شَـ…. به دنیا آمده بود. به خاطر همین بود که همه، «شاهزادهی شوم» صدایش میکردند. به خاطر همین بود که هیچ وقت نتوانسته بود مثل یک پسر عادی، زندگی کند و خوشبخت باشد.
ـ اهورا؟! اهورا! خواست کجاست؟!
سر بلند کرد و با گیجی به پدرش خیره شد که صدایش میکرد. پدرش ادامه داد: «بیخیال اون چایی شو! به اندازهی کافی شیرینش کردی!»
اهورا زیر لب عذرخواهی کرد و قاشق را روی نعلبکی زیر فنجانش گذاشت. تکهای نان کوچک برداشت و کمی هم پنیر رویش مالید و آهسته، به طرف دهانش برد. همان طور که لقمهاش را میجوید، زیرچشمی به اعضای خانوادهاش نگاه کرد.
خواهر بزرگش که پنج سال از او بزرگتر بود، کنارش نشسته بود و برای خودش، لقمهی کره و عسل میگرفت. مثل همیشه، موهای قهوهای تیره و صافش را خیلی ساده و با یک روبان زرد، پشت سرش بسته بود. وقتی دستش را حرکت میداد، النگوهایش تقتقکنان به هم میخوردند و بالا و پایین میرفتند. «بهار»، در مقایسه با خواهر بزرگترشان، خیلی خیلی سادهتر خود را میآراست.
خواهر بزرگترشان، «باران»، که کنار مادرشان و روبهروی اهورا نشسته بود و داشت چایش را شیرینتر میکرد. موهای قهوهای روشنش را بالای سرش و گوجهای بسته بود. همان طور که قاشق کوچک را در فنجان میچرخاند، گوشوارههای طلای بلندش، به جلو و عقب تاب میخوردند.
باران هیچ وقت مثل بهار با اهورا خوب نبود. بهار از ته دل برادرش را دوست داشت و اهورا به این علاقه، ایمان داشت. اما هیچ وقت اهورا چنین حسی را از باران دریافت نکرده بود. با این حال، سعی میکرد که خواهرش را دوست داشته باشد. چون فکر میکرد همین که تا به حال اعلام نکرده که واقعاً از اهورا متنفر است، یعنی که کمی برادرش را دوست دارد.
مادرشان، «ناهید»، نزدیک پدرشان و بالای میز نشسته بود. چشمهای قهوهای درخشانش، پر از محبت بود. همان طور که اهورا نگاهش میکرد، به طرف قوری گلصورتی روی میز دست دراز کرد و برای کیانشاه چای ریخت.
به غیر از استادش و چند نفر دیگر، این افراد تنها کسانی بودند که اهورا آنها را میشناخت. اهورا دوباره نگاهش را دور میز چرخاند. تنها شانسی که آورده بود، این بود که در این خانواده به دنیا آمده بود و داشت زندگی میکرد.
ادامه دارد…
کپی برداری از این رمان بدون اجازهی نویسنده، پیگرد قانونی دارد.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman