تاریخ : شنبه, ۱۹ آبان , ۱۴۰۳ Saturday, 9 November , 2024
0

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و دوم

  • کد خبر : 64785
  • 15 آبان 1403 - 13:00
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و دوم
به اتاقم رفتم که به سطل آشغال راهرو خوردم و همه کاغذای آن بیرون ریخت. دو پاکت نامه دیدم. روی هر دو نوشته بود برای پیتر پسر عزیزم‌....

مجله‌ی خبری «صبح من»: نامه‌ام که تمام شد در اولین فرصت آن را به جکس نشان دادم. او قول داد که نامه را به دست پرستار می‌رساند. چند ماه گذشت نه خبر از جواب نامه بود، نه خود نامه. من که صد در صد به جکس اعتماد داشتم بالاخره حرف نامه را پیش کشیدم.

ـ «نامه رو دادم به کسی برسونه دستش، مطمئن هستم هم رسیده. اما نمی‌دونم چرا جواب نداده.»

به اتاقم رفتم که به سطل آشغال راهرو خوردم و همه کاغذای آن بیرون ریخت. دو پاکت نامه دیدم. روی هر دو نوشته بود برای پیتر پسر عزیزم‌.

دور و بر خودم را خوب نگاه کردم. سریع نامه‌ها را برداشتم و زیر پیراهنم پنهان کردم.
خودم را مشغول کردم به جمع کردن زباله‌ها.
گوشه‌ای از محوطه را پیدا کردم و نامه‌ای که تاریخش قدیمی‌تر بود اول باز کردم.

نامه از طرف فاطمه بود. بعد از کلی حال و احوال کردن در آخر پرستار قول داده بود که مرا از این پرورشگاه بیرون می‌برد.

نامه دوم را که باز کردم یک عکس همراهش بود. اول نامه را خواندم. فاطمه هر چه خاطره از خانواده‌ام داشت برایم نوشته بود. او گفته بود این عکس هم اولین و آخرین عکس از آن خانواده است.

با دقت دوباره عکس را نگاه کردم. خیلی واضح نبود ولی پدر و مادرم و سه بچه‌ بودند.
خیلی دگرگون شدم. گریه‌ام گرفته بود ولی باید به سر کلاس می‌رفتم. خودم را جمع کردم و نامه ها را زیر تشک تختم پنهان کردم.

از آن روز به بعد دیگر به کسی کاری نداشتم. منتظر بودم تا پرستار به سراغم بیاید.

بعد از چند ماه دیگر مدیر مرا به دفتر خودش صدا زد.
ـ «چی شده از اون بچه کنجکاو لجباز یک دنده تبدیل شدی به بچه ساکت و حرف گوش کن؟»

ـ «فهمیدم فایده نداره هر چی درخواست کنم.»
ـ «پسرم یه نامه به دستم رسید از یه پرورشگاه که از این بعد شما باید بری اونجا. بابت اتفاقاتی که افتاده دیگه صلاح نیست شما اینجا بمونی.»

خیلی لجم گرفته بود اما فقط بخاطر پرستار به روی خودم نیاوردم: «باشه خیلی بهتره اینجوری شما هم دیگه اذیت نمی‌شید.»

…از دوستان چندین ساله‌ام جدا شدم. خیلی سخت بود اما نه به سختیه اتفاقات دیگری که تجربه کرده بودم. احساسات طوری در من مرده بود که نمی‌دانستم به این راحتی از هر چه داشتم، دل می‌کنم.

به جای جدید منتقل شدم. مردی دیدم که به نظرم آشنا آمد. اما هر چه فکر کردم یادم نیامد کجا او را دیده بودم.
باز هم روند آشنایی با قوانین و مقررات. مدیر کامل همه را توضیح داد.
بالاخره به اتاقم رفتم. همه این جابجایی را به این خیال پذیرفتم که فاطمه باعث آن شده، اما نمی‌دانستم حقیقت چیست.

چند روزی گذشت تا همان مردی که به نظر آشنا می‌آمد کاغذی در راهرو به دستم داد و بدون توضیح رفت.
نوشته کاغذ را خواندم…

ادامه دارد…

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=64785

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.