مجلهی خبری «صبح من»: «کلبه عمو تام» کتابی با موضوع ضد بردهداری به قلم «هریت بیچر استو»، نویسندهی آمریکایی است. این کتاب در سال ۱۸۵۲ منتشر شد و تأثیر زیادی بر جنگ داخلی آمریکا، موضوع آمریکاییهای آفریقاییتبار و بردهداری در آمریکا گذاشت. این کتاب پرفروشترین کتاب داستان در قرن نوزدهم بود. علت شهرت این رمان را محتوای انسانی، احساس برانگیز و داستانگویی موفق آن دانستهاند. از این پس، در بخش داستان یکشنبههای «صبح من»، این رمان قدیمی را با ترجمهی حشمتالله صمدی برای شما قرار خواهیم داد.
خانم شلبی، الیزا را از کودکی بزرگ کرده بود. به همین دلیل، با او انس گرفته و خیلی مورد علاقهاش بود.
الیزا صرفا زیبا نبود بلکه از کودکی تحت قیمومیت خانم خودش در امن و امان زندگی میکرد و زمانی که به سن رشد رسید، با جوان خوشظاهر و مهربانی که او هم یک بردهی دورگهی سیاهپوست بود، ازدواج کرد. وی که «جرج هاریس» نام داشت، در همان حوالی زندگی میکرد و به دستور اربابش، در کارخانهی گونیبافی کار میکرد.
نبوغ و کاردانی او موجب شده بود که بین همهی کارگران آن کارخانه، رتبهی اول باشد. او حتی ماشینی برای پاک کردن کنف اختراع کرده بود. جرج ضمن آنکه جوان خوشتیپ و زیبایی بود، دارای رفتار خوب و اخلاق پسندیده نیز بود چنانکه همه در کارخانه او را ستایش میکردند و مورد توجه همگان بود ولی به هر حال چه فاید که این جوان در برابر قانون، یک مرد یا انسان نبود بلکه شیئی قابل مالکیت و انتقال بود که با همهی این صفات پسندیده، اسیر ارادهی یک ارباب نادان، کوتهفکر و فرومایه بود.
وقتی که جرج اختراع خود را نشان داد و راجع به اختراعش سخن گفت، چنان در نظر همه جلوه کرد و زیبایی او و نحوهی بیانش چنان همه را تحت تأثیر قرار داد که ارباب او احساس حقارت کرده و پیش خودش فکر کرد چرا میبایست بردهی من اینچنین مورد توجه قرار گیرد و همه از اختراع و استعداد او در زمینههای فنی صحبت کنند؟
نه. او نباید پیشرفت کند. جلوی این کار را باید همین جا گرفت. سپس ناگهان به رئیس کارخانه گفت: «حساب او را تصفیه کنید میخواهم او را به مزرعه ببرم. در این حال با خود فکر میکرد وقتی مدتی زمین را بیل زد و چاه کند، دوباره همان آدم قبلی میشود. در مزرعه دیگر جایی برای این کارها نیست.
رئیس کارخانه گفت: «ولی آقای هریس، این کار خیلی ناگهانی نیست؟»
ـ «مگر او برده نیست؟»
ـ «خب فرض کنید که باشد آقا. حاضریم به مقدار قابل توجهی به دستمزد او بیفزاییم.»
ـ «نه آقا. هیچ پیشنهادی نمیتواند نظر مرا عوض کند. من تا وقتی که مایل باشم، بردگان خود را برای کار کردن اجاره میدهم.»
ـ «ولی آقا او خیلی خوب با کارش تطبیق پیدا کرده است.»
ـ «ممکن است اینطور باشد آقا ولی من کاری برایش در نظر گرفتهام که از کار فعلیش هم بیشتر با او تطبق دارد.»
در اینجا یکی از همکاران جرج، بیاحتیاطی کرده و بدون اینکه شرایط را در نظر بگیرد، گفت: «لااقل در مورد آن ماشینی که اختراع کرده، فکر کنید.»
ـ «آه بله. ماشین برای صرفه جویی در کار کردن؟ او چنین چیزی اختراع کرده است. خب کار مهمی نکرده. آیا تمام بردگان خودشان چنین ماشینی نیستند؟ هر یک از آنها برای صرفهجویی در وقت خلق شدهاند. نه، جرج باید بیاید.»
جرج سر جای خودش خشک شده بود. او میدانست که حرف اربابش، عوض شدنی نیست و او چارهای جز اطاعت محض ندارد. با انگشتانش به شدت روی لبهایش فشار میآورد. درون سینهاش غوغایی برپا بود و چشمان درشت سیاهش، از فرط نفرت میدرخشید. ضربان قلبش تندتر شده بود و هر آن ممکن بود از شدت عصبانیت، منفجر شود و کاری دست خودش بدهد.
مدیر کارخانه که مرد مهربان و فهمیدهای بود، متوجه تغییر حالت جرج جوان شد. آهسته بازوی او را فشرد و به طوری که کسی نشوند، به او گفت: «سخت نگیر، فعلا برو بعد ما تو را دوباره به اینجا برمیگردانیم.»
ارباب ستمگر این جمله را نشنید ولی از طرز نزدیک شدن مدیر کارخانه به جرج، حدس زد که او چه میخواهد بگوید و این موضوع باعث شد که در تصمیمش راسختر شود.
ادامه دارد…
تایپ، تنظیم و تخلیص: مجلهی خبری «صبح من»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman