تاریخ : چهارشنبه, ۹ آبان , ۱۴۰۳ Wednesday, 30 October , 2024
0

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت اول

  • کد خبر : 64346
  • 09 آبان 1403 - 13:00
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت اول
نمی‌توانست نفس بکشد. نمی‌توانست چیزی ببیند. همه چیز تاریک بود. دست و پا می‌زد. داشت در تاریکی فرو می‌رفت. داشت غرق می‌شد. هیچ نوری وجود نداشت. هیچ چیز نبود تا نجاتش بدهد. تنها بود. تنهای تنها. درون تاریکی...

اهورا

مجله‌ی خبری «صبح من»: نمی‌توانست نفس بکشد. نمی‌توانست چیزی ببیند. همه چیز تاریک بود. دست و پا می‌زد. داشت در تاریکی فرو می‌رفت. داشت غرق می‌شد. هیچ نوری وجود نداشت. هیچ چیز نبود تا نجاتش بدهد. تنها بود. تنهای تنها. درون تاریکی.

از خواب بیدار شد و سر جایش نشست. بدجور نفس نفس می‌زد. باز هم کابوس دیده بود، مثل همیشه. هر بار هم همین کابوس را می‌دید؛ بدون هیچ تغییری و هر بار اما ترسناک‌تر از دفعه‌ی قبل.

کشان کشان، به طرف لبه‌ی تختش رفت. پرده‌ی مخمل سرمه‌ای آویزان از تخت را کنار زد و پاهایش را آویزان کرد. نمی‌دانست زود بیدار شده یا نه. اما می‌دانست که دیگر نمی‌تواند بخوابد. آهسته ایستاد. سرش گیج می‌رفت. دستش را به ستون تخت دایره‌ای شکلش تکیه داد و لحظه‌ای صبر کرد تا حالش جا بیاید.

چند لحظه که گذشت، حالش بهتر شد. پرده‌ی دور تخت را کامل کشید و با روبانی که به پرده آویزان بود، به دور یکی از ستون‌ها بست. گوشه‌ی روتختی‌اش را از هر طرف کشید تا این که کامل مرتب شد. بالش‌هایش را صاف و پتوی نازکش را تا کرد و مرتب، پایین تخت گذاشت. درست همان طور که مادرش یادش داده بود.

آرام آرام به طرف آینه‌ای رفت که گوشه‌ی اتاق روی میز پایه بلندی قرار داشت. زیاد دوست نداشت که چهره‌اش در آینه ببیند. اما پدر و مادرش به مرتب بودن، اهمیت زیادی می‌دادند. نمی‌خواست کاری برخلاف میل والدینش انجام دهد. بنابراین، با تمام اکراهی که از دیدن چهره‌ی خودش درون آینه در وجودش موج می‌زد، جلوی آینه ایستاد و به خودش خیره شد.

یک پسر دوازده ـ سیزده ساله‌ی سر و ساده، با موهایی ژولیده به سیاهی ش‍َـ… یعنی همان «اسمش را نبر» و چشم‌هایی به همان رنگ و هلال نقره‌ای و درخشان روی پیشانی‌اش.

شانه‌ی چوبی کوچکش را از روی میز برداشت و موهایش را طوری شانه کرد که هلال روی پیشانی‌اش را بپوشانند. دیدن موهای مشکی‌اش، کمتر آزاردهنده بود. وقتی کارش تمام شد، آهسته در اتاقش را باز کرد و وارد راهروی باریکی شد که از هر دو طرف، به دو راه‌پله می‌رسید که دور برج می‌پیچید و بالا و پایین می‌رفت. کاری به راه‌پله‌ها نداشت. به طرف در چوبی بزرگی رفت که روبه‌رویش بود و آهسته، بازش کرد.

در را بی‌سروصدا بست و از پیچ راهرو پیچید و پایش را داخل اتاق نشیمن بزرگشان گذاشت. می‌خواست برود و کمی آب بنوشد تا ترس و وحشتی را که از کابوسش باقی مانده بود، کمی کاهش دهد. به داخل آشپزخانه قدم گذاشت و از کوزه‌ی میناکاری شده‌ای که سر جای همیشگی‌اش روی میز بود، کمی آب برای خودش ریخت. وقتی خنکای آب را حس کرد که از گلویش پایین می‌رفت، حالش بهتر شد؛ اما نه خیلی.

از آشپزخانه که بیرون آمد، به ساعت دیواری بزرگ اتاق نشیمن خیره شد. خیلی هم زود بیدار نشده بود. کمی دیگر، خانواده‌اش هم بیدار می‌شدند و از تنهایی درمی‌آمد … تنهایی … اما او که همیشه تنها بود.

ناامید، روی مبلی نشست و همان طور که پاهایش را تاب می‌داد، به نقش و نگار فرش ابریشمین زیر پایش خیره شد و به فکر فرو رفت. خوب می‌دانست که مردم او را چه می‌نامند. چند سالی بود که می‌دانست و هنوز نتوانسته بود با این لقب کنار بیاید. حتی با اینکه پدر و مادرش طوری رفتار می‌کردند که انگار، اصلاً مهم نیست که چه عنوانی رویت بگذارند؛ حتی اگر این عنوان، «شاهزاده‌ی شوم» باشد.

ادامه دارد…

کپی برداری از این رمان بدون اجازه‌ی نویسنده، پیگرد قانونی دارد.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=64346

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.