تاریخ : دوشنبه, ۷ آبان , ۱۴۰۳ Monday, 28 October , 2024
0

رمان کلبه عمو تام ـ قسمت پنجم

  • کد خبر : 64069
  • 06 آبان 1403 - 13:00
رمان کلبه عمو تام ـ قسمت پنجم
الیزا دیگر دست و دلش به کار نمی‌رفت. کارها را درست انجام نمی‌داد و وسایل را به زمین می‌انداخت. وقتی خانمش از او خواست که لباس ابریشمی او را برایش بیاورد، الیزا به جای آن، یک لباس خواب بلند آورد!

قلبش گرفته بود و به سختی می‌تپید. بی‌اراده آنقدر کودکش را در آغوش فشرد که هاری کوچولو، متحیر به مادرش نگاه کرد.

الیزا دیگر دست و دلش به کار نمی‌رفت. کارها را درست انجام نمی‌داد و وسایل را به زمین می‌انداخت. وقتی خانمش از او خواست که لباس ابریشمی او را برایش بیاورد، الیزا به جای آن، یک لباس خواب بلند آورد!

خانم شلبی که متوجه تغییر احوال الیزا شده بود، رو به او کرد و گفت: «چه ناراحتی‌ای داری دخترم؟ چی شده؟»

الیزا ناگهان بغضش ترکید و در حالی که با صدای بلند گریه می‌کرد، گفت: «اوه خانم … » و بی‌اختیار روی صندلی نشست.

خانم شلبی گفت: «آخر چه شده دخترم؟»

ـ «خانم، آنجا در اتاق پذیرایی، ارباب با یک تاجر برده صحبت می‌کند.»

ـ «خب این که ناراحتی ندارد.»

ـ «خانم، ممکن است تصورش را بکنید که ارباب می‌خواهد هاری کوچولوی مرا بفروشد؟» و بعد از اینکه این جمله را گفت، خودش را روی صندلی پرت و به شدت شیون کرد.

ـ «او را بفروشد؟ چطور ممکن است آقا او را بفروشد؟! تو که می‌دانی اربابت با بازرگانان جنوبی معامله نمی‌کند و هرگز هیچ یک از بردگانش را تا زمانی که خوب کار می‌کنند و رفتار درستی دارند، نمی‌فروشد. در ثانی، چه کسی ممکن است هاری تو را بخرد؟ تو فکر می‌کنی چون اینقدر به او علاقه داری، همه‌ی دنیا هم خواستار او هستند؟ احمق نشو. بلند شو لباس مرا در جالباسی آویزان کن و بیا موهایم را همانطور که دیروز گفتم، بباف و دیگر بعد از این هم از پشت در به صحبت دیگران گوش نده.»

ـ «خانم ولی شما هرگز راضی نخواهید شد که … .»

ـ «چه حرف‌های احمقانه‌ای! خب مسلم است که من به فروش فرزند تو راضی نخواهم شد. این مثل آن است که بخواهم یکی از فرزندان خودم را بفروشم. روی هم رفته تو درباره‌ی فرزندت حساسیت زیادی پیدا کرده‌ای. هر کس به این خانه می‌آید که نمی‌خواهد بچه‌ی تو را بخرد.»

الیزا که به دلیل حرف‌های خانم ارباب و به ویژه لحن مطمئن او، خیالش راحت شده بود، خیلی تند و سریع، موهای خانم را آرایش کرد و کمک کرد تا لباس بپوشد در آخر حتی به افکار بیهوده‌ی خودش خندید.

خانم شلبی، بسیار فهمیده و باهوش بود. وی به شخصیت خود، ایمان و اخلاقیات را نیز افزوده بود و نمونه‌ی بسیار خوبی از زنان روشنفکر ایالت کنتاکی بود.

آقای شلبی چندان ایمان و اعتقادی به مسائل مذهبی نداشت ولی با این حال به افکار، اعمال و رفتار همسرش، احترام می‌گذاشت و او را کاملا آزاد گذاشته بود که به حال بردگان و خدمتکارانش برسد و سعی در بهبود شرایط زندگی آنان داشته باشد. وی پیش خود فکر می‌کرد که همسرش به اندازه‌ی هر دو نفر آنها خوبی و نیک می‌کند و به امور مذهبی، می‌پردازد و در نتیجه کارهای ثواب او به تنهایی برای روانه کردن هر دو نفر آنها به بهشت، کفایت می‌کند! گرچه او خوب می‌دانست که ثواب و دین‌داری قابل انتقال نیست ولی با این حال، به این موضوع، دلخوش بود.

بیشتری چیزی که اکنون آقای شلبی را ناراحت کرده و به تفکر واداشته بود، این بود که باید درباره‌ی فروش تام و هاری با همسرش صحبت کند و اینکه می‌دانست همسرش، مخالفت کرده و سخت عصبانی خواهد شد.

خانم شلبی که کاملا از کارهای شوهرش بی‌خبر بود و در ضمن، به مهربانی و عطوفت او هم ایمان کامل داشت، واقعا شک و تردید الیزا را بیهوده می‌دانست و به کلی این موضوع را از مغز خود بیرون کرده بود و در حال آماده شدن برای یک ملاقات عصرگاهی بود.

ادامه دارد…

تایپ، تنظیم و تخلیص: مجله‌ی خبری «صبح من»

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=64069
  • نویسنده : هریت بیچر استو
  • منبع : کلبه عمو تام
  • 3 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.