مجلهی خبری «صبح من»: آن قدر داستان گفت تا اینکه گلویش خشک شد. اما وقتی دید که چشمهای باران، کم کم گرم میشوند، با عزم راسختری داستان را ادامه داد. آخر سر، موفق شد باران را هم بخواباند.
با نگرانی به ساعت دیواری بزرگ اتاق نگاهی انداخت. مدت زمان زیادی گذشته بود و هنوز، صدای گریهی نوزاد به گوشش نخورده بود. نکند اتفاقی افتاده باشد؟! ترس و نگرانی، تمام وجود پادشاه خسته را پر کرد. نمیتوانست دیگر، حتی یک لحظهی دیگر هم بشیند. پس شروع کرد به راه رفتن. دور تا دور اتاق نشیمن بزرگ راه میرفت.
هر بار به جلوی در منتهی به «برج شمالی» میرسید، مکث میکرد و با دقت گوش میداد. اما صدایی نمیشنید. هر چه زمان میگذشت، پادشاه بیشتر نگران میشد.
آن قدر راه رفت تا اینکه پا درد گرفت. روی مبلی نشست و دستهایش را با نگرانی به هم مالید. از طرفی، سر و صدای مردم از بیرون قصر، نگرانش میکرد و از طرفی دیگر، سکوت «برج شمالی».
ناگهان با شدت از جا پرید. شاید کمی خوابش برده بود. خودش را سرزنش کرد. چطور میتوانست در این شرایط بخوابد؟! لحظهای دست از سرزنش خودش برداشت. چیزی تغییر کرده بود. قصر، دیگر ساکتِ ساکت نبود. صدای همهمهای از فاصلهای دور میآمد که مطمئناً از بیرون قصر نبود. پادشاه با دقت گوش تیز کرد. صدا از «برج شمالی» میآمد! نکند اتفاقی افتاده بود؟!
پادشاه مطمئن بود در آن لحظهی سخت، هیچ کس نمیتواند کمکش کند؛ جز یک نفر. چشمهایش را بست با تمام وجود دعا کرد که اتفاق بدی نیفتاده باشد. دعایش که تمام شد، چشمهایش را باز کرد. تقریباً همان لحظه، صدای باز شدن در «برج شمالی» شنیده شد. پادشاه سر چرخاند و همان ندیمهی پیر را دید که سلانه سلانه به طرفش میآمد.
او که بیاختیار، سبیلش را میجوید، به ندیمه نگاه کرد که به سختی، آن چند متر باقی مانده را میپیمود. دیگر نتوانست طاقت بیاورد. بلند شد و به طرف پیرزن رفت تا مجبور نشود به طرف او بیاید. با هیجان زمزمه کرد:« چی شد؟!»
ندیمه زیر لب گفت: «هیچی! ملکه و فرزندشون خوبن! پسر شوم بالاخره دنیا اومد.»
پادشاه از لحن بدی که ندیمه داشت، خوشش نیامد. اما کمی بعد، حواسش پرت شد. او گفت پسر؟! شادی در دل پادشاه دوید. چقدر دلش پسر میخواست! کسی که بتواند با خیال راحت، تمام تاج و تخت و ثروت و سرزمینش را به او بسپارد! به طرف «برج شمالی» دوید. اما هنوز نرسیده، ایستاد. اگر دخترها بیدار میشدند و میدیدند که کسی آن جا نیست، خیلی میترسیدند. باید یکی را میفرستاد تا پیش دخترها بماند. اما چه کسی؟! آن قدر از لحن ندیمهی پیر بدش آمده بود که دلش میخواست همین الان، اخراجش کند!
چشمش خورد به اولین ندیمهای که از اتاق بیرون میآمد. وقتی ندیمه به او رسید، با لحنی شاهانه گفت: «لطفاً پیش دخترهام بمونید. بیدار بشن و ببین که کسی نیست، خیلی میترسن.»
ندیمه که انگار از صحبت کردن با شاه، دستپاچه شده بود، تعظیم سریعی کرد و به طرف اتاق نشیمن دوید.
پادشاه، در چوبی بزرگ را هل داد و وارد شد. روبهرویش، دری بود که به اتاق خودش و همسرش میرسید و در دو طرفش، راه پلههایی که دور برج میپیچیدند و به بالا و پایین آن میرفتند. مستقیم به طرف در رفت. تقّهای به در زد و بعد، بازش کرد.
کنار ایستاد تا چند ندیمهی شتابزده، بگذرند و بروند و بعد، خودش وارد شد. اتاق گِرد و بزرگ، ساکت بود. جز صدای هق هق آهسته و صدای نفس کشیدن منظم کودکی، هیچ صدای دیگری نبود. پادشاه نگاهی کوتاه به پنجره انداخت که پردههای کلفت مخملش را کشیده بودند تا هیچ نوری وارد نشود. پردههای تخت بزرگ را هم کشیده بودند. شمعی روی میز کنار تخت، برای خودش میسوخت و در ظاهر، کسی نبود که نورش را به او هدیه کند.
پادشاه، آهسته به طرف تخت پردهدار بزرگ رفت. کنار یکی از ستونهای تخت ایستاد و آهسته صدا کرد: «ناهید؟!»
زنی پشت تخت، بینیاش را بالا کشید و گفت: «خواهش میکنم از اینجا برو!»
پادشاه که گیج شده بود، پرسید: «چرا برم؟! اومدم پسرمون رو ببینم!»
زن پاسخ داد: «اشکال نداره اگر نبینیش! من درک میکنم اگر بخوای حتی … حتی از … از بین ببریش!» و زد زیر گریه. معلوم بود که دارد صدای گریهاش را در پتویی، چیزی خفه میکند.
پادشاه حتی از قبل هم گیجتر شده بود: «آخه کدوم پدری، پسرش رو از بین میبره، عزیز من؟! اجازه بده ببینمش!»
ناهید، زیر لب چیزی گفت و بعد، آهسته، گوشهی پرده را کنار زد. پادشاه، پرده را گرفت و کامل کشید. ناهید، درمانده به نوزاد پتوپیچ شدهی در دستهایش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. پادشاه، لبهی تخت نشست و دستهایش را برای گرفتن پسرک جلو برد. ناهید، لب گزید. بعد از لحظهای تردید، کودک را به همسرش داد.
پادشاه نوزاد را با احتیاط در دست گرفت. یکی از دستهایش را آزاد کرد تا پتو را کنار بزند و چهرهی پسرش را برای اولین بار ببیند. وقتی دستش را جلو برد، ناهید، بیاختیار، تکانی خورد. پادشاه به ملکهاش لبخندی زد و گفت: «نترس! کاریش ندارم!»
ناهید عقب نشست اما هنوز هم نگرانی در چهرهی خستهاش موج میزد. پادشاه این بار، پتو را کنار زد و با حیرت، دستش را عقب کشید. ناهید که با دقت همه چیز را زیر نظر داشت، زد زیر گریه. پادشاه سعی نکرد همسرش را آرام کند. چهرهی نوزاد آن قدر متحیرش کرده بود که قدرت انجام هیچ کار دیگری را نداشت.
پسرک، چهرهی آرام و معصومی داشت که با چهرهی تمام مردم آن سرزمین فرق میکرد. در آن سرزمین، هیچ کس نبود که موهایی به سیاهی شب داشته باشد و چشمهایش به سیاهترین سیاهی موجود باشد. اما رنگ موها و چشمها، تنها وجه تمایز پسرک با باقی مردم نبود.
روی پیشانی شاهزادهی کوچک، هلال نقرهای رنگی به روشنی میدرخشید و صورتش را روشن میکرد. پادشاه آهسته به هلال روی پیشانی پسرش دست کشید. طوری که انگار جزئی از بدن کودک باشد، هیچ فرقی با پیشانی کوچکش نداشت.
زمزمهی آهستهی ناهید، در اتاق تاریک پیچید: «وقتی که نور ماه بهش رسید، این شکلی شد.»
پادشاه کودک را به همسرش پس داد. همان طور که نگاهش روی نوزاد ثابت مانده بود، گفت: «خدا خواسته که پسر ما این شکلی باشه. اگر خدا خواسته که پسر ما، یه ماه روی پیشونیش داشته باشه، پس هیچ اشکالی نداره. این پسر، پسر ماست، ناهید. پسر منه. جانشین منه. پادشاه آیندهی این مردمه. خون آریا در رگهاش جریان داره. این پسر کم کسی نیست، ناهید.»
به همسرش خیره شد: «تا دنیا دنیاست، من پشت پسرم میایستم و از تنها پسرم در برابر بدخواهی مردم و حرفهای پشت سرش که تمام آیندهش رو تهدید میکنن، محافظت میکنم. خیالت راحت باشه.»
ناهید، سرش را انداخت پایین و به نوزادش خیره شد. انگار هنوز مردد بود. بعد از چند لحظه، سرش را بلند کرد و با لبخندی بیرمق، پرسید: «اسمش رو چی بذاریم؟»
پادشاه کمی فکر کرد. تمام اسمهایی که آرزو داشت زمانی روی پسرش بگذارد، در ذهنش رژه میرفتند. اما این پسر خاص بود. نباید اسمش، نامی بود که یک فرد معمولی داشت. چند لحظهی بعد، اسم مورد نظرش را پیدا کرد. بلند شد. کنار همسرش نشست و با هم به پسرک نگاه کردند که در خوابی عمیق بود. گفت: «اسمش رو میذارم اهورا، شاهزادهی بیهمتای بابا!»
ادامه دارد…
کپی برداری از این رمان بدون اجازهی نویسنده، پیگرد قانونی دارد.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman