مجلهی خبری «صبح من»: در دوشنبههای «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایتهایی شیرین از جوامعالحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرمکننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.
امیرنصر سامانی در زمان کودکی، معلمی داشت که دانشهای گوناگون و خواندن قرآن را به او میآموخت و گاهی او را با چوب، تنبیه میکرد. امیرنصر همیشه در دل خود میگفت: «روزی من به پادشاهی خواهم رسید. آن وقت تلافی این چوبها را سرت در میآورم.»
عاقبت امیرنصر به پادشاهی رسید و شبی ناگهان به یاد معلم خود افتاد. صبح آن شب، به فکر انتقام از معلم خود افتاد و به یکی از خدمتکاران گفت: «برو از باغ قمصر، چند چوب بلند و محکم بِه بِبُر و برای من بیاور.»
بعد، به خدمتکار دیگری دستور داد: «برو و معلم مرا پیدا کن و به قمصر بیاور.»
وقتی که خدمتکار معلم را پیدا کرد و گفت که باید او به قمصر برود، معلم از او پرسید: «پادشاه در چه حالی بود که به یاد من افتاد؟»
خدمتکار گفت: «نمیدانم، اما همکار مرا فرستاد تا چند چوب درخت بِه برایش ببرد. من هم آمدم تا شما را به قصر ببرم.»
معلم فهمید که پادشاه در فکر انتقامجویی است چون همیشه امیرنصر را با چوب درخت بِه تنبیه میکرد. به ناچار همراه خدمتکار پادشاه، به قمصر به راه افتاد. در راه به یک دکان میوهفروشی رسید. سکهای داد و یک بِه رسیده و خوب خرید و آن را زیر لباس خود پنهان کرد.
وقتی که پیش پادشاه امیرنصر رسید، امیرنصر یکی از چوبها را برداشت و در هوا تکان داد و گفت: «چطوری آقا معلم؟! نظرت دربارهی چوب درخت بِه چیه؟»
معلم بِه را از زیر لباس خود بیرون آورد و گفت: «نظرم این است که این میوهی رسیده، از همان چوبها به عمل آمده است.»
امیرنصر جا خورد و از حرف معلم خوشش آمد. به ناچار آموزگار خود را با احترام و هدیههایی گرانبها، به خانه فرستاد و از انتقام گرفتن، پشیمان شد.
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman