مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت.
تاجالملوک و احسان خان، تعجب کردند.
پیرزن نفسزنان گفت: «مژده دهید! مژده! آخر بختتان باز شد، بانو پذیرفت شوهر کند!»
تاجالملوک و احسان خان با تعجب همدیگر را نگریستند و یکصدا گفتند: «پذیرفت شوهر کند؟!»
ـ «آری، پذیرفت! آن هم چه پذیرفتنی!» سپس تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد.
تاجالملوک و احسان خان، در پوست خود نمیگنجیدند. همان شب قرار شد، احسان خان به سرعت خود را به سرزمینشان برساند و با شاه و وزیر و لشکریان برای خواستگاری به کشور کافور بیایند. تاجالملوک دوستش را در آغوش گرفت و از او خداحافظی کرد. احسان خان با سرعت باد به سوی سرزمینشنان به راه افتاد… .
وی بعد از هفت روز سفر شبانهروزی، به قصر رسید و شتابان به خدمت شاه رفت.
احسان خان: «سلام بر سرورم!»
شاه: «سلام بر دوست و یاور پسرم تاجالملوک! زودتر خبرهایت را بگو که سخت نگران شدهام!»
ـ «سرورم نگران نباشند که فرزندتان سالم و سرخوش است و به مقصود نیز رسیده است!» سپس احسان خان همهی ماجرا را برای شاه تعریف کرد. شاه نیز دستور داد تا وزیر، وسایل سفر را آماده کند.
دو روز بعد، شاه، وزیر و سپاهی انبوه به سمت کافور به راه افتادند.
این روزها برای تاجالملوک چون سالهایی میگذشت. او روزها را در باغ میگذراند و به پنجرهی اتاق بانو محبوبه مینگریست؛ گاهی هم پیرزن به دیدارش میآمد و از رفتار و عادتها و اخلاق محبوبه میگفت.
یک ماه این چنین گذشت تا اینکه ناگهان نگهبانان برای پادشاه کافور پیغام آوردند که لشکری به سویشان میآید. پادشاه از وزیر خواست تا با عدهای از سربازان نزد آنان برود و ببیند مقصودشان چیست. وزیر رفت و شادان بازگشت و گفت که پادشاه سرزمینی دور با بزرگان کشورش برای خواستگاری از بانو محبوبه آمدهاند.
پادشاه کافور چون این سخن را شنید، نخست شادمان شد اما بعد به یادش افتاد که دخترش از مردان گریزان است اما این بار تصمیم گرفت تا محکم با دخترش صحبت کند پس به نزد بانو محبوبه رفت.
پادشاه: «دخترم، میدانی که در این دنیا هیچ کس از تو برایم عزیزتر نیست و فراغ از تو سخت مشکل! اما به هر روی، هر پدری وظیفهای دارد. من دیر یا زود خواهم مرد و آنگاه تو تنها میشوی، آن وقت میخواهی چه کنی؟ میخواهم این بار به حرف پدرت گوش دهی و اجازه دهی حداقل خواستگاران تو را ببینند و تو نیز آنان را ببینی!»
محبوبه که از آمدن سپاهیان کشوری دور برای خواستگاری باخبر بود و پیرزن به او گفته بود که پادشاهی برای پسرش به سوی کشورشان میآید، سر به زیر انداخت و گفت: «آنچه پدرم بخواهد، همان کنم!»
پادشاه بسیار خوشحال شد و دخترش را دعا کرد و خارج شد.
فردای آن روز، پدر تاجالملوک با بزرگان، وارد قصر شدند و پادشاه کافور آنان را گرامی داشت. بزرگان هر دو کشور در تالار قصر بودند و دو پادشاه با یکدیگر سخن میگفتند تا اینکه پدر تاجالملوک به پادشاه کافور چنین گفت: «ای شاه شاهان و ای بزرگ بزرگان! مرا پسری است تاجالملوک نام که به انواع علمها و هنرها آراسته است. چنانچه او را به دامادی خود بپذیرید، مایهی مسرت و سعادت هر دو خاندان شدهاید!»
پادشاه کافور: «درود بر شاه بزرگ و بلندمرتبه! آنچه خواهید از آن دریغ ندارم. اکنون از شما میخواهم تا به همراه پسرتان با من به جایگاه دخترم برویم.»
پادشاه به سوی پسرش تاجالملوک رفت که در تالار قصر، منتظر بود و او را در آغوش گرفت و همراه خود برد. همه از اینکه فهمیدند آن نقاش گمنام قصرشان، شاهزاده بوده است، تعجب کردند.
پادشاه کافور: «پس داماد پیش از این عروس را دیده است!»
تاجالملوک: «سرورم، عفو بفرمایید!»
پادشاه لبخندی زد و تاجالملوک را در آغوش کشید و هر سه به سوی اتاق بانو محبوبه رفتند.
بانو حبوبه و پیرزن در اتاق منتظر ورود آنان بودند. چون آنها وارد شدند و چشم بانو محبوبه به تاجالملوک افتاد، خیلی تعجب کرد. بانو محبوبه سپس به پیرزن نگریست و دانست که کار، کار اوست! و اینگونه بود که هفتهی بعد، مراسم عروسی برپا شد و تاجالملوک و محبوبه، به هم رسیدند.
بخشهای پیشین:
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۱
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۲
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۳
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۴
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۵
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۶
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۷
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۸
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۹
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman