آن شـب کـه مـاه تـابـیـد…
مجلهی خبری «صبح من»: پادشاه روی بالکن قصرش ایستاده بود. نسیم خنکی به صورتش میخورد و لای موهایش میپیچید. پادشاه دستهایش را از پشت به هم قلاب کرده بود و به منظرهی روبهرویش خیره شده بود. شهری که حالا در تاریکی فرو رفته بود.
خیابان پهنی که به قصر میرسید، پر از هیاهو و بسیار شلوغ بود. بیشتر مردم شهر، مشعل به دست و نگران، آنجا ایستاده بودند و منتظر بودند تا پادشاه کاری کند. اما پادشاه نمیدانست چطور باید مردم ترسیده را آرام کند. خودش هم نگران بود. خیلی خیلی نگران.
پادشاه نفس عمیقی کشید تا خودش را آرام کند. خیلی خسته بود. چقدر همه چیز عجیب شده بود. تا به حال، هیچ کس آسمان را آن قدر تاریک ندیده بود… و آن قدر درخشان! چطور آسمان میتوانست آن طوری برق بزند؟
مردی از میان جمعیت فریاد زد: «به آسمون نگاه نکنید! نفرین تاریکی ما رو هم میگیره!»
مرد دیگری به طرف پادشاه چرخید و رو به او داد زد: «مگه تو پادشاه نیستی؟ یه کاری بکن!»
زنی که چیزی نمانده بود از شدت ترس، بزند زیر گریه، گفت: «از دست پادشاه چه کاری برمیاد؟! اون که قدرت جادویی نداره!»
مرد که چهرهاش زیر نور مشعل خیلی خشمگین به نظر میرسید، جواب داد: «میخواست داشته باشه! الان باید یه کاری بکنه!»
زن دیگری که کودکش را در آغوش گرفته بود، فریاد زد: «همهش تقصیر فرزند پادشاهه!»
پیرمردی با تعجب پرسید: «به اون طفل معصوم چه ربطی داره؟!»
زن به شدت روی حرفش پافشاری میکرد: «اگر تقصیر اون نیست، پس چرا دقیقاً وقتی تاریکی شد، تصمیم گرفت به دنیا بیاد؟! اون بچه، شومه!»
مردی که چهرهاش در تاریکی پنهان شده بود، با او موافقت کرد و طولی نکشید که باقی جمعیت هم با آنها همراه شدند. پادشاه که کاری از دستش برنمیآمد، چرخید تا به داخل قصر برگردد. دو لنگهی در چوبی بالکن را بر جمعیتی که کم مانده بود شورش کنند، بست. به آن طرف اتاق نشیمن قصر که حالا در تاریکی فرو رفته بود، رفت. میخواست تا جای ممکن، از در دور باشد.
کورمال کورمال، مبلی را که نزدیک شومینهی بزرگ سنگی اتاق، جا خوش کرده بود، پیدا کرد و رویش نشست. آرنجهایش را به دستهی چوبی مبل تکیه داد و سرش را میان دستهایش گرفت. دلش برای فرزندش میسوخت که هنوز به این دنیا نیامده، بین مردم به موجودی نحس و شوم، مشهور شده.
با تمام وجود، تلاش کرد سر و صدای شورشیان بیرون قصر را نادیده بگیرد. با تلخی فکر کرد: «عیبی نداره اگر برکنارم کنند. اون بچهی بیگناه رو برمیدارم و میبرم جایی که دست مردم بهش نرسه… در آرامش زندگی خواهیم کرد… »
صدای ضعیفی از پشت سرش شنید. چیزی مثل صدای هق هق آهسته. سر چرخاند. چیزی در بین تاریکی معلوم نبود. شمعی از روی میز روبهرویش برداشت و روشن کرد. نور شمع، دایرهی کوچکی را دور شاه روشن کرد. بلند شد و دنبال منبع صدا گشت. به نظرش صدا از پشت مبلی میآمد که رویش نشسته بود. خم شد تا پشت مبل را ببیند. دختر کوچکی را دید که عروسکش را در آغوش گرفته و موهایش روی صورتش ریخته. مدام با آستین، اشکهایش را پاک میکرد و به خیال خودش، مواظب بود تا کسی نفهمد که او گریه کرده.
پادشاه جلوی دخترک زانو زد و شمع را کناری گذاشت. پرسید: «چرا گریه میکنی؟»
دخترک، سر بلند کرد و چشمهای اشکآلودش را به پادشاه دوخت. چیزی نگفت. پادشاه، اشکهای دخترک را با دستش پاک کرد و گفت: «میدونی که نمیتونم اشکهای تو رو ببینم. چرا دختر کوچولوی بابا گریه میکنه؟»
باز هم جوابی نشنید. دخترک را در آغوش گرفت و شمع را برداشت. با هم روی مبل نشستند. دخترک هیچ چیز نمیگفت. پادشاه هم چیزی نپرسید. فقط دخترک را به خودش چسباند و موهای ابریشمیاش را نوازش کرد. از راهرویی که به «برج شمالی» قصر میرسید، صدای درگیری کوچکی به گوش میرسید. دخترک با تعحب به پدرش نگاه کرد. پادشاه شمع را برداشت و با کودکی که هنوز در آغوشش بود، به طرف راهرو رفت. خطاب به دخترش گفت: «حتماً خواهرت باز دردسر درست کرده.»
وقتی نور کم شمع، راهرو را روشن کرد، پادشاه ندیمهای که از زمان کودکی شاه، در این قصر قدیمی کار میکرد و دختر بزرگترش را دید که داشتند با هم کشتی میگرفتند. ندیمه جلوی در منتهی به «برج شمالی» ایستاده بود و نمیگذاشت دختر وارد شود. دختر، به شکم ندیمهی بیچاره مشت میکوبید و میخواست که بگذارد وارد برج و بعد، اتاق پدر و مادرش شود.
پادشاه قاطعانه گفت: «باران! ولش کن!»
باران، به طرف پدرش برگشت. صورتش خیس از اشک بود و موهایش به صورتش چسبیده بودند. داد زد: «میخوام برم تو! میخوام برم تو!»
ندیمه با اضطرار گفت: «شاهزاده خانوم! نمیتونین برین تو! خواهش میکنم آروم باشین!»
باران فریاد کشید و دوباره به ندیمه حمله کرد: «نمیخوام آروم باشم!»
پادشاه دختر کوچکش را زمین گذاشت و شمع را داد دستش. گفت: «یه لحظه همین جا وایسا. دوباره بغلت میکنم.»
وقتی خیال پادشاه از دخترک و شمع در دستش، راحت شد، بازوی باران را گرفت و عقبش کشید. باران، وحشیانه به ساق پای پدرش لگد میزد و جیغ میکشید. پادشاه به ندیمه گفت: «واقعاً متأسفم. خودم نگهش میدارم. ببخشید.»
ندیمه گفت: «اشکالی نداره سرورم. خودتونو ناراحت نکنین! من به این چیزا عادت دارم. یه زمانی توی این خونه، دو تا پسربچهی شیطون زندگی میکردن که…» حرفش را ادامه نداد. خندید، تعظیم کوتاهی کرد و پشت در ناپدید شد.
گفتههای زن، پادشاه را به فکر فرو برد. دو پسربچه؟! او که برادری نداشت! احتمالاً ندیمه آن قدر مشت خورده بود که حافظهاش در هم و بر هم شده بود. سر تکان داد. الان مسئلهی مهمتر، آرام کردن باران بود. پادشاه، شانههای دخترش را چسبید و محکم نگهش داشت با مهربانی و آرامش پرسید: «چی شده دخترم؟ چرا این قدر پریشونی؟»
باران سرش را برد عقب و داد کشید: «میخوام برم تو!!!!»
خواهر کوچکش، با تعجب نگاهش میکرد. پادشاه نگاهی به در بستهی اتاق انداخت و گفت: «هیسسس! وقتی میگم نباید بری تو، یعنی نباید بری تو! نگاه کن چه جوری نگاهت میکنه! تو که بزرگتری، نباید همچین رفتاری داشته باشی که! اصلاً برای چی میخوای بری تو؟»
باران، نگاهی به خواهرش انداخت و اخمهایش را در هم کرد. ناگهان گفت: «میخوام مامانمو نجات بدم! همهش تقصیر اون بچهس! اون بچه داره یه بلایی سر مامانم میاره!»
پادشاه اخمی کرد و پرسید: «کی به تو همچین چیزی گفته؟ اصلاً این طوری نیست. تاریکی، هیچ ربطی به بچه نداره … فقط … خورشیده که قهر کرده … آره، دلیلش همینه!»
باران با لجبازی گفت: «همهی ندیمهها این طوری میگن! مگه خورشید آدمه که قهر کنه؟!»
پادشاه نفسش را محکم بیرون داد. کم کم داشت صبر و طاقتش را از دست میداد! با نهایت آرامش و متانتی که میتوانست، پرسید: «میخوای براتون قصه بگم؟!»
باران که سرسختانه، اخمهایش را در هم فرو کرده بود، خیلی کوتاه سر تکان داد. پادشاه نفس راحتی کشید. بلند شد. دختر کوچکش را بلند کرد و شمع را از دستش گرفت. باران دنبالش میآمد. به طرف مبل بزرگتری رفت که رو به روی شومینهی سنگی و پشت به در بالکن بود. خودش وسط نشست. شمع را روی میز گذاشت. دخترک را سمت راستش نشاند و برای باران در سمت چپش، جایی باز کرد.
وقتی هر دو دخترش سر جایشان نشستند، دستهایش را دورشان حلقه کرد و شروع کرد: «یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود. یه تاجری بود که …»
باران پرسید: «چهجوری وقتی هیچ کس نبود، یه تاجر بود؟!»
پادشاه جلوی جواب تندش را گرفت. این بچه، امشب، سر ناسازگاری داشت! گفت: «نمیدونم … بذار یه جور دیگه شروع کنیم … روزی روزگاری، یه تاجر بود که خیلی پولدار بود و اَمـ …»
باران دوباره حرف پدرش را برید: «تاجره از ما هم پولدارتر بود؟!»
پادشاه نفس عمیقی کشید: «شاید بود … آره، بود. خلاصه، تاجره یه دختر کوچولوی خوشگل داشت. یه روز، مادر دخترک، تصمیم گرفت بره تا گل بچینه اما …»
باران دوباره پرسید: «مگه مامانش عروس بود؟!»
پادشاه سرانجام، کنترلش را از دست داد: «میذاری تعریف کنم یا نه؟!» وقتی دخترک ساکت شد، داستان را ادامه داد. دختر کوچکترش، آرام آرام خوابش برد. اما باران همچنان کاملاً بیدار و هوشیار بود. داستان که تمام شد، با اصرار گفت: «یکی دیگه! یکی دیگه!»
پادشاه آهی کشید: «اگه تعریف کنم، قول میدی بخوابی؟»
باران، محکم سر تکان داد و پادشاه، داستان دیگری را آغاز کرد؛ اما این بار حواسش جمع بود که از «یکی بود، یکی نبود» استفاده نکند: «روزی روزگاری، یه دختری زندگی میکرد که …»
آن قدر داستان گفت تا اینکه گلویش خشک شد. اما وقتی دید که چشمهای باران، کم کم گرم میشوند، با عزم راسختری داستان را ادامه داد. آخر سر، موفق شد باران را هم بخواباند.
ادامه دارد…
کپی برداری از این رمان بدون اجازهی نویسنده، پیگرد قانونی دارد.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman