مجلهی خبری «صبح من»: در دوشنبههای «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایتهایی شیرین از جوامعالحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرمکننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.
حاکمی در کرمان زندگی میکرد که بسیار مهربان و جوانمرد بود. او عادت داشت هر غریبهای را که به کرمان میآمد، مهمان خود میکرد و آن مهمان باید تا سه روز در خانهی او میماند و پذیرایی میشد.
روزی «عضدالدوله» با لشکر خود به کرمان رفت. او میخواست با حاکم کرمان بجنگد و شهر را از دست او بگیرد. حاکم کرمان سرسختانه با آنها مبارزه میکرد و نمیگذاشت وارد قلعه شوند. او هر روز همراه سربازان خود با لشکر عضدالدوله میجنگید و بعضی از آنها را میکشت، اما شب که میشد، به اندازهای که همهی افراد لشکر عضدالدوله سیر شوند، غذا برای آنها میفرستاد.
عضدالدوله که از کارهای حاکم کرمان تعجب کرده بود||، یک نفر را فرستاد تا بپرسد: «این چه کاری است که روزها سربازان مرا میکشی و شبها برایشان غذا میفرستی؟!»
حاکم کرمان گفت: «جنگ کردن، نشانهی مردانگی است و غذا دادن نشانهی جوانمردی! اگرچه سربازهای شما، دشمن ما هستند، اما در شهر من غریبند. غریبهها در این شهر، مهمان من هستند. دوست ندارم مهمان من گرسنه و بی غذا بماند.
عضدالدوله گفت: «جنگیدن با کسی که این قدر با معرفت و جوانمرد است، خطاست.» این بود که لشکر خود را جمع کرد و از تصرف کرمان چشم پوشید.
حکایت پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman