تاریخ : جمعه, ۲۷ مهر , ۱۴۰۳ Friday, 18 October , 2024
1

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی ـ بخش پایانی

  • کد خبر : 62983
  • 19 مهر 1403 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی ـ بخش پایانی
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: نقره‌ای میان جنگل ایستاده بود و قلبش از اضطراب می‌تپید. این اوضاع از وحشتناک‌ترین کابوسش هم ترسناک‌تر بود. میوی بوران‌شاه بود که همه چیز را مشخص می‌کرد. نقره‌ای نگاه نگرانش را به پدرش دوخته بود و نمی‌دانست باید چه کند.

در آن سوی جنگل، کارامل نفس نفس می‌زد و با تمام وجود، می‌دوید. داشتند عرض قلمرو را رد می‌کردند. حیوانات جنگل از دو گربه‌ی شتاب‌زده، می‌ترسیدند و به میان درختان می‌گریختند. خاکستری گهگاهی برمی‌گشت و به کارامل نگاه سریعی می‌انداخت. کارامل می‌دانست خاکستری از آنچه ممکن است ببیند، وحشت دارد. خوب درکش می‌کرد چون خودش هم می‌ترسید.

و اما بوران شاه؛ سر بلند کرد. نقره‌ای با نگرانی نگاهش کرد. بوران شاه نفس عمیقی کشید و میو کرد: «من گربه‌ای نیستم که به این سادگی تسلیم بشم. من با تو می‌جنگم تا زمانی که یکی از ما دو تا، نابود بشیم.»

سایه که از شدت هیجان، پیچ و تاب می‌خورد، فقط نگاهش کرد. انگار انتظار چنین پاسخی را نداشت. چند لحظه‌ی طولانی که گذشت، سایه آرام خندید: «خیلی خب … خیلی خب…. پس دوست داری بجنگی؟! باشه!»

سایه چرخی زد و محوطه‌ای دایره‌ای ساخت که دیوارهایش، تاریکی مطلق بودند. بوران شاه داخل دایره رفت و نقره‌ای از آن بیرون ماند. نقره‌ای سعی کرد به طرف تاریکی برود اما نتوانست؛ انگار سر جایش خشک شده بود.

چند لحظه با دقت گوش کرد. هیچ صدایی از داخل دایره به گوش نمی‌رسید. آهسته صدا کرد: «پدر؟!»

هیچ پاسخی نشنید. کمی بلندتر پرسید: «پدر؟»

باز هم سکوت. نقره‌ای طاقت نداشت. فریاد کشید: «پدر!!!» و صدایش در دل جنگ ساکت، طنین انداخت.

در آن سو، کارامل نفس نفس زنان متوقف شد. دیگر نمی‌توانست بدود. خاکستری چند قدم جلوتر ایستاد. گوش‌هایش راست روی سرش ایستاده بودند. گوش به زنگ بود.

صدایی به گوش کارامل خورد. صدایی از همان نزدیکی‌ها. اشتباه نکرده بود. نقره‌ای هر جای دنیا بود، صدایش برای کارامل آشنا بود. کارامل منتظر خاکستری نماند. با تمام سرعت میان درختان دوید.

انگار تمام دنیا روی سر نقره‌ای خراب شده بود. به خاطر همین، نتوانست صدای کارامل را بشنود که پا روی برف می‌گذاشت و با حیرت، پیش می‌آمد. فقط وقتی نفس گرمی روی گردنش حس کرد، از جا پرید. با دیدن کارامل، نزدیک بود زهره ترک شود. نتوانست هیچ چیزی بگوید.

کارامل با حیرت به دایره‌ی سیاه رنگ خیره شد. این دیگر چه چیزی بود؟ پدرش کجا بود؟ چرا وسط تابستان، برف آمده بود؟! اینجا چه خبر بود؟

صدایی از پشت سرش زمزمه کرد: «حلقه‌ای از نور.»

کارامل و نقره‌ای چرخیدند و به خاکستری خیره شدند. خاکستری نگاهش را به آنها دوخت. میو کرد: «تنها حلقه‌ای از نور، تاریکی رو از بین می‌بره. درست مثل ذره‌بین که نور رو جذب می‌کنه و می‌سوزونه.»

کارامل و نقره‌ای به هم نگاه کردند. خاکستری انگار با خودش حرف می‌زد. ادامه داد: «اما چطور یه حلقه بسازیم؟»

نقره‌ای که استرس گرفته بود، دمش را مدام پیچ و تاب می‌داد. نگاه خاکستری به دم نقره‌ای کشیده شد. کارامل و نقره‌ای هم جهت نگاه گربه‌ی گیج را دنبال کردند و تازه آن موقع بود که فهمیدند.

نقره‌ای پرسید: «آماده‌اید؟»

کارامل کمی جابجا شد. خاکستری میو کرد: «آماده‌ایم.»

روبروی حلقه‌ی سیاه ایستاده بودند. دقیقا زیر خورشید. سه گربه، کمی به دم‌هایشان پیچ و تاب دادند و آن را به شکل یک حلقه درآورد. حلقه را زیر نور گرفتند. آیا این نقشه واقعا کارآمد بود؟

نقره‌ای چشم‌هایش را بست و با تمام وجود به نور فکر کرد. در ذهنش فقط یک صفحه‌ی نورانی را مجسم می‌کرد.

کارامل به برادرش خیره شد. نمی‌توانست نگاه کند پس او هم چشم‌هایش را بست.

چند ثانیه‌ی پرتنش گذشت. نقره‌ای حس می‌کرد دمش زیر نور می‌سوزد. دمش آن قدری داغ شده بود که دیگر نتوانست تحملش کند. پلک‌هایش را محکم به هم فشرد. دمش بد جوری می‌سوخت.

دم نقره‌ای روی دم کارامل سایه انداخته بود با این وجود، او هم داغ شدن دمش را حس کرد. چرا اینقدر دمش داغ شده بود؟

نسیمی، خز سه گربه را به پشت خواباند. هم گرم بود و هم سرد. نسیم دور سه گربه پیچید. نقره‌ای با تمام وجود می‌خواست نگاه کند اما چشم‌هایش باز نمی‌شد.

نسیم رفت. سکوت، حاکم موقت جنگل شد. صدایی آشنا میو کرد: «چی شد یهو؟»

کارامل چشم‌هایش را باز کرد و پدرش را دید که با گیجی وسط جنگل ایستاده بود. خز سفیدش کثیف شده بود اما به نظر خوب می‌آمد. نقره‌ای به اطراف نگاهی کرد. هیچ اثری از سایه نبود. آنها موفق شده بودند.

***

نقره‌ای روی صخره سنگ نشسته بود و از نسیم لذت می‌برد. یک طرفش خز کارامل به پهلویش گرما می‌داد و طرف دیگر، خز زمرد. آن طرف کارامل، خاکستری زیر آفتاب، نشسته، چرت می‌زد.

نقره‌ای به سر و صدای زیر پایش خیره شد. پنج تا بچه گربه با پدرش که حالا کمی پیرتر از قبل اما همچنان سرحال بود، کشتی می‌گرفتند و صدای جیغ‌هایشان، محوطه را پر کرده بود.

کارامل سقلمه‌ای به برادرش زد. زمزه کرد: «نقره شاه! اونجا رو!»

نقره شاه به جایی که خواهرش اشاره می‌کرد، خیره شد. پسرش، با دختر کارامل، زیر سایه‌ی بوته‌ای خلوت کرده بودند و به بازی احمقانه‌ی خواهر و برادرهایشان با پدربزرگ، خیره شده بودند.

نقره شاه خندید. پنجه‌ی سرنوشت، داستان زندگی‌شان را طوری چیده بود که از آن راضی باشند. شاید، پنجه‌ی سرنوشت، آینده را به گونه‌ای می‌چید که دوباره، نقره‌ای و کارامل دیگری، هدایت قبیله‌ی آتش را بر عهده بگیرند. نقره شاه با محبت به آن دو بچه گربه نگاه کرد. شاید آن کوچولوها، نوشتن یک داستان دیگر از نقره‌ای و کارامل را آغاز می‌کردند. یک داستان پر از نور و خوشبختی. درست مثل داستان نقره‌ای و کارامل. نقره‌شاه به کارامل لبخند زد.

پایان

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=62983

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.