تاریخ : دوشنبه, ۱۶ مهر , ۱۴۰۳ Monday, 7 October , 2024
0
داستان‌هایی پندآموز از جوامع‌الحکایات؛

اندر حکایت «سرمایه جوانی»

  • کد خبر : 62744
  • 16 مهر 1403 - 13:00
اندر حکایت «سرمایه جوانی»
در دوشنبه‌های «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایت‌هایی شیرین از جوامع‌الحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرم‌کننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.

بازرگانی، مقداری پول داشت. روزی، پیش از سفر به شهری دیگر، مقدار زیادی پول نزد وزیری به امانت گذاشت. مدتی بعد، بازرگان از سفر برگشت و پیش وزیر رفت تا پول‌های خود را بگیرد اما وزیر، پول او را نداد.

مرد بازرگان هرچه خواهش کرد که امانت خود را پس بگیرد، فایده‌ای نداشت. وزیر به حرف‌های او توجهی نمی‌کرد. مرد بازرگان که دید چاره‌ای ندارد، نامه‌ای به انوشیروان نوشت و شکایت وزیر را پیش او کرد.

انوشیروان دستور داد که پول‌های مرد بازرگان را از خزانه‌ی دولت بدهند بعد هم دستور داد وزیر را جلوی دروازه‌ی شهر، دار بزنند و گفت: «هر کس با غریبه‌ها بدرفتاری کند و دل آنها را بشکند، سزایش همین است.»

بازرگان از درستکاری انوشیروان خوشش آمد و تصمیم گرفت مدتی در سرزمین او بماند و کار کند.

چند سال گذشت. مرد بازرگان که حسابی پولدار شده بود، به یاد شهر خودش افتاد و دلش هوای خانه را کرد. این بود که پیش وزیر جدید رفت و گفت: «اگر اجازه می‌دهید می‌خواهم از این شهر بروم.»

وزیر پیش انوشیروان رفت و گفت: «مرد بازرگان می‌خواهد برود.»

انوشیروان پرسید: «کدام بازرگان؟»

وزیر گفت: «همانی که امانتی پیش وزیر سابق گذاشته بود. او در این شهر، تجارت زیادی کرده و پول فراوانی به دست آورده. هر درهم او بیست درهم شده. اگر برود و ثروتی را که در شهر ما به دست آورده با خودش ببرد، ممکن است بازرگانان دیگر هم از او یاد بگیرند و پول‌های خود را بردارند و بروند. آن وقت شهر ما از رونق می‌افتد.»

انوشیروان دستور داد که بازرگان را بیاورند. بعد به او گفت: «اگر تو از شهر ما بروی، بقیه هم این کار را می‌کنند. ثروت این شهر اگر به شهرهای دشمن برود، آنها قوی می‌شوند و برای ما دردسر درست می‌کنند. اگر دوست داری بروی، باید فقط دو برابر سرمایه‌ای که روز اول آورده بودی با خودت ببری. بقیه‌ی پول‌هایت را هم باید به خزانه‌ی دولت تحویل بدهی.»

بازرگان گفت: «شما درست می‌فرمایید اما تمام سرمایه‌ای که روز اول با خودم آورده بودم، در شهر شما به باد دادم! اگر شما دو برابر آن را بدهید، من بقیه‌ی چیزهایی را که دارم می‌بخشم و می‌روم.»

انوشیروان گفت: «چه سرمایه‌ای آورده‌ای که من نتوانم دو برابر آن را بدهم؟»

بازرگان گفت: «ای پادشاه! جوانی‌ام را آورده بودم. این پول‌ها را با همان جوانی به دست آوردم، جوانی‌ام را به من برگردان و تمام ثروتم را بگیر.»

انوشیروان از شنیدن این جواب، خیلی تعجب کرد و ساکت ماند. بعد اجازه داد که بازرگان به هر جایی که می‌خواهد برود و ثروتش را هم با خودش ببرد.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=62744
  • نویسنده : محمد عوفی
  • منبع : قصه های شیرین جوامع الحکایات
  • 0 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.