مجلهی خبری «صبح من»: «کلبه عمو تام» کتابی با موضوع ضد بردهداری به قلم «هریت بیچر استو»، نویسندهی آمریکایی است. این کتاب در سال ۱۸۵۲ منتشر شد و تأثیر زیادی بر جنگ داخلی آمریکا، موضوع آمریکاییهای آفریقاییتبار و بردهداری در آمریکا گذاشت. این کتاب پرفروشترین کتاب داستان در قرن نوزدهم بود. علت شهرت این رمان را محتوای انسانی، احساس برانگیز و داستانگویی موفق آن دانستهاند. از این پس، در بخش داستان یکشنبههای «صبح من»، این رمان قدیمی را با ترجمهی حشمتالله صمدی برای شما قرار خواهیم داد.
ـ «خب تو یک دختر یا پسری نداری که همراه تام به من بدهی؟»
ـ «نه هیچ کس دیگری نیست که به تو بدهم. بهتر است این حقیقت را بدانی که فقط احتیاج مرا وادار کرد که تام را بفروشم وگرنه به طور کلی من از فروش بردگانم بیزارم و نمیخواهم از آنجا جدا شوم.»
در همین لحظه در باز شد و یک پسربچه دورگه که حدود ۴_۵ سال بیشتر نداشت، وارد اتاق شد. ظاهر او بسیار زیبا، جذاب و دوست داشتنی بود. چشمان سیاه و جذابش از زیر مژههای بلند او به تمامی قسمتهای اتاق خیره نگاه میکرد. پیراهن پشمی او که به رنگ خاکستری و زرد بود، چنان با دقت دوخته شده بود که زیبایی پسرک را به بهترین شکل، نشان میداد. نوعی اطمینان همراه با شرم در چهرهی کودک دیده میشد که حاکی از جایگاه او در نزد اربابش بود.
آقای شلبی در حالی که سوت میزد، گفت: «سلام جیمی کلاغه.» و یک مشت کشمش به طرف او پرتاب کرد.
ـ «حالا ببینم میتونی بگیری؟»
کودک با تمام نیرویش به سمت کشمشها پرید تا آنها را بگیرد. اربابش به صدای بلند خندید.
ـ «بیا اینجا جیمی کلاغه.»
کودک به نزد ارباب خود رفته و مورد لطف و نوازش او قرار گرفت.
ـ «خب جیم، حالا نشون بده که چقدر قشنگ میرقصی و آواز میخونی.»
کودک بیدرنگ شروع کرد به خواندن آواز مسخره و بیمعنی که بین سیاهپوستان، معمول و مرسوم بود. صدای او خیلی بلند، صاف و جذاب بود. همراه با آواز، او دست و پا و بدنش را با هماهنگی خاصی نسبت به آهنگ آواز، تکان میداد.
هالی گفت: «آفرین! احسنت!» و چند پره پرتقال به طرف او پرت کرد.
اربابش گفت: «جیم، حالا به ما نشان بده که عمو کوچوپیر وقتی که دچار بیماری رماتیسم بود، چطوری راه میرفت.»
بلافاصله بدن قابل انعطاف پسرک، حالت غیرعادی و تغییر شکل یافتهای پیدا کرد و با پشت قوز کرده در حالی که عصای اربابش را به دست گرفته بود و تلقید پیرمرد چلاقی را درمیآورد، طول و عرض اتاق را پیمود.
هر دو، خندهی پرصدایی سر دادند.
ـ «خب جیم، حالا به ما نشان بده که الدر رابینس پیر، چطور در کلیسا دعا میخواند.»
پسرک بلافاصله در حالی که صورت گوشتالوی خود را تا سر حد امکان، کشیده نشان میداد، با جذابیت خاصی شروع به خواند دعای مذهبی کرد.
هالی گفت: «زنده باد! آفرین! عجب بچهای! خب، معاملهی ما سر گرفت. من این پسر را هم به اضافهی تام میخواهم.» و در حالی که دستش را روی شانهی آقای شلبی میگذاشت، اضافه کرد: «و دیگه حسابی نخواهیم داشت.»
درست در همین لحظه، در باز شد و زن زیبا و دورگهای که حدود ۲۵ سال داشت، وارد اتاق شد.
تنها یک نگاه به چهرهی زن کافی بود که هر کسی متوجه شود، مادر آن پسرک است. همان چشمان درشت سیاه با مژههای بلند و همان موهای ابریشمن سیاه. لباس پاکیزهی او زیباییاش را به بهترین شکل نشان میداد.
زن جوان، متحیر و مضرب ایستاده بود و به اربابش نگاه میکرد.
آقای شلبی گفت: «چی میخواستی الیزا؟»
ـ «دنبال هاری میگشتم قربان. عذر میخواهم.»
کودک به طرف مادرش دوید و او را بغل کرد و خوراکیهایی که از اربابش گرفته بود، به مادرش نشان داد.
آقای شلبی گفت: «خب ببرش.»
الیزا به آرامی بچه را بغل کرده و از اتاق، بیرون برد.
آقای هالی فریاد زد: «به خدا که مورد خوبیه. اگر بخوای میتونی اون رو به قیمت بسیار خوبی در نیواورلئان بفروشی. من به چشم خودم دیدم دخترانی که از او زیباتر هم نبودند، به هزار دلار خرید و فروش میشوند.»
آقای شلبی به سردی جواب داد: «من احتیاج ندارم که از فروش او، پولی به دست بیاورم.»
وی سعی داشت، صحبت را عوض کند. یک بطری نوشیدینی دیگر باز کرد و نظر آقای هالی را در مورد مرغوبیت نوع آن پرسید.
آقای هالی گفت: «عالیه. درجه یکه.» و بعد در حالی که با حالت خیلی دوستانهای، دستش را روی شانهی آقای شلبی میگذاشت، اضافه کرد: «در مقابل چقدر حاضری این دختر را به من بدهی؟ چقدر برایش بدهم؟ چقدر میخواهی؟»
آقای هالی گفت: «اون فروشی نیست حتی اگر هموزنش به من طلا بدهید. همسر من حاضر نخواهد شد که از او جدا شود.»
ـ «ای آقا! زنها همیشه از این حرفها میزنند. بیشتر به خاطر اینکه حساب، سرشون نمیشه. کافیه به اون نشون بدید که با مبلغ قیمت او، چند تا ساعت، پالتو پوست و جواهرات رو میشه خرید، اون وقت خواهید دید که چطور نظرش عوض میشه.»
آقای شلبی مصممانه گفت: «هالی، به شما گفتم. در این مورد بیشتر از این صحبت نکنید. من یک بار گفتم نه و منظورم دقیقا نه بود.»
آقای هالی گفت: «پس پسرک رو به من بدهید.»
آقای شلبی گفت: «راستش رو به من بگو. میخواهی با آن بچه چه کنی؟»
ادامه دارد…
بخش پیشین:
تهیه و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman