تاریخ : پنجشنبه, ۲۹ شهریور , ۱۴۰۳ Thursday, 19 September , 2024
0

تاج‌الملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۷

  • کد خبر : 61110
  • 24 شهریور 1403 - 13:00
تاج‌الملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۷
«هزار و یک شب» داستان‌هایی شگفت‌انگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرن‌ها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستان‌های هزار و یک شب خواهیم پرداخت.

تاج‌الملوک و احسان خان هم به رختخواب رفتند. نیمه‌های شب ناگهان تاج‌الملوک از جا پرید و احسان خان را بیدار کرد.

احسان خان: «چه شده است؟!»

تاج‌الملوک: «یافتم! چاره‌ی این مشکل را یافتم!»

احسان خان: «راست می‌گویی؟! چاره چیست؟!»

تاج‌الملوک: «ببین! محبوبه با خوابی که دیده، فکر می‌کند تمام موجودات نر عالم، بی‌وفا هستند! باید کاری کنیم که این فکر، از ذهن او پاک شود!»

احسان خان: «زحمت کشیده‌اید! راه حلتان این است؟!»

تاج‌الملوک: «من برای پاک کردن این فکر خطا از ذهن او، راه حلی دارم. من به دستان هنرمند تو نیاز دارم!»

احسان خان: «شاهزاده می‌داند که من هیج کمکی را از ایشان دریغ ندارم!»

صبح شد. احسان خان و تاج‌الملوک، سخت مشغول کار کردن بر تابلوی بانو محبوبه بودند.

دو روز گذشت. روز سوم، روز جشن تولد محبوبه بود. همه‌ی بزرگان قصر حاضر بودند. تاج‌الملوک و احسان خان هم آمده بودند. وقتی محبوبه وارد قصر شد، همه‌ی حاضران از زیبایی و سنگینی و شکوه او، در شگفت شدند.

پادشاه: «امروز، روز تولد دختر شایسته‌ی ما، محبوبه است! همه می‌دانید که ما او را از جان خود بیشتر دوست داریم! دخترم، تولدت مبارک!»

بزرگان، هر کدام هدیه‌ای تهیه کرده بودند و به نوبت، آن را خدمت بانو محبوبه می‌بردند. طلا و جواهرات، لباس و پارچه‌های گرانبها و چیزهای قیمتی دیگر، هدیه‌های میهمانان بود. چون همه‌ی هدیه‌ها به بانو محبوبه تقدیم شد، پادشاه گفت: «من خیلی فکر کردم که چه هدیه‌ای برای دخترم بگیرم تا از آن خوشحال شود؛ اما هر چه فکر کردم، دیدم او همه چیز دارد! پس از این دو جوان هنرمند، خواستم که تابلویی زیبا برای او بکشند. می‌دانم که دخترم، چون من، از هنر بیشتر لذت می‌برد تا جواهر!»

پادشاه رو به احسان خان و تاج‌الملوک کرد و سری تکان داد. احسان خان نیز به تاج‌الملوک نگریست. تاج‌الملوک، تابلوی بزرگ را با دو تن از سربازان، به جلوی تخت بانو محبوبه برد.

تاج‌الملوک: «اگر بانو اجازه دهند، پارچه را از روی تابلو برداریم!»

بانو محبوبه سری تکان داد. تاج‌الملوک پارچه را از روی تابلو به کناری زد… .

ادامه دارد… .

بخش‌های پیشین:

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=61110
  • نویسنده : احسان عظیمی
  • منبع : داستان‌هایی از ادبیات کهن
  • 5 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.