مجلهی خبری «صبح من»: در دوشنبههای «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایتهایی شیرین از جوامعالحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرمکننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.
انوشیروان، وزیر خود «بزرگمهر» را زندانی کرده بود. بزرگمهر مدت زیادی در زندان بود. زندان تاریک بود. چشمهای بزرگمهر در آن تاریکی خیلی ضعیف شد و کم کم بینایی خود را از دست داد.
روزی از سرزمین روم، نامهای به انوشیروان رسید. در نامه، مطلبی معماگونه نوشته شده بود. همهی دانشمندان بزرگ شهر جمع شدند تا نامه را بخوانند اما عاجز ماندند. انوشیروان میدانست که خواندن این جور نامهها، فقط کار بزرگمهر است.
بزرگمهر را از زندان بیرون آوردند. از او عذرخواهی کردند و هدیههایی به او دادند و دلش را به دست آوردند. بعد، از او خواستند که نامه را بخواند.
بزرگمهر گفت: «نور چشمان من در آن زندان تاریک، از بین رفته است و نمیتوانم به درستی ببینم، اما فکری میکنم تا راهی برای خواندن نامه پیدا کنم.»
بزرگمهر به حمام رفت و به دستور او، ظرفی پر از یخ آوردند. بعد هرچه در نامه نوشته شده بود با تکههای یخ بر روی پشت او نوشتند. بزرگمهر از سرمای یخ بر روی پوست خود، خطها و جملهها را احساس میکرد.
وقتی که تمام نامه را نوشتند، بزرگمهر مطالب آن را فهمید و مفهوم نامه را ترجمه کرد.
انوشیروان و همهی دانشمندان از تعجب، انگشت به دهان ماندند و فهمیدند که بزرگمهر، مردی بزرگ و داناست.
انوشیروان، دوباره بزرگمهر را به وزارت خود انتخاب کرد.
حکایتهای پیشین:
- اندر حکایت «سلیمان طرّار»
- اندر حکایت «گنج در خانه»
- اندر حکایت «سِرّ و سَر»
- اندر حکایت سگ خیانتکار
- در جستجوی زنی زیبا
- اندر حکایت «حمال ارزان»
- اندر حکایت «قفلسازی که دانشمند شد»
- اندر حکایت «دعای شیخ»
- اندر حکایت «آب بهشت»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman