تاریخ : پنجشنبه, ۸ آذر , ۱۴۰۳ Thursday, 28 November , 2024
4

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش پنجاه و سوم

  • کد خبر : 60671
  • 18 شهریور 1403 - 13:00
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش پنجاه و سوم
امیرعلی، چرخ دستی را به تیرک چراغ برقی، زنجیر می‌کند و محمد هم می‌رود تا کمکش کند. کمی بعد، مردی خمیازه‌کشان از موکب بیرون می‌آید. چقدر شبیه پدرم است… کمی بیشتر دقت می‌کنم… او که خود پدرم است!

سحر پنجشنبه، ۱ شهریور ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: هوا کم کم دارد روشن می‌شود و ما، آخرین روز از پیاده‌روی‌مان را پشت سر می‌گذاریم. وقتی از کنار یکی از عمودها رد می‌شویم، امیرعلی با خوشحالی می‌گوید: «دو تا عمود بیشتر نمونده!» در جوابش، تنها سر تکان می‌دهم.

کف پاهایم آنقدر درد می‌کند که تمام انرژی‌ام را گرفته. امیرعلی، دلخور از اینکه واکنش خاصی نشان نداده‌ایم، سرش را پایین می‌اندازد و دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو می‌کند. هیچ کدام از ما آنقدر توانایی نداریم که واکنشی نشان دهیم.

علیرام که جلوی ما راه می‌رود، ناگهان می‌ایستد و امیرعلی محکم به او می‌خورد. تا امیرعلی دهانش را باز می‌کند که اعتراض کند، علیرام با چهره‌ای غرق نگرانی برمی‌گردد و می‌گوید: «بچه‌ها! بدبخت شدیم! من اصلا حواسم نبود که جا نداریم توی کربلا بمونیم!»

بچه‌ها به هم اول به یکدیگر و بعد به علیرام نگاه می‌کنند. از چهره‌هایشان معلوم است که می‌خواند علیرام را بزنند. علیرام دست‌هایش را مقابل صورتش نگه می‌دارد و آماده‌ی محافظت از خودش می‌شود.

می‌گویم: «اگه من براتون جا جور کنم، چی بهم می‌دین؟»

همه به طرف من برمی‌گردند. علیرام دست‌هایش را پایین می‌آورد و می‌پرسد: «جدی جدی می‌تونی؟»

می‌گویم: «همین جوری که نمیشه برادر من! من رایگان کار نمی‌کنم!»

علیرام می‌گوید: «یه لحظه.» بعد، همه را غیر از من دور خودش جمع می‌کند و مشغول پچ پچ می‌شوند. آخر سر، علیرام برمی‌گردد و می‌گوید: «دعای خیر … خوبه؟»

می‌گویم: «بد نیست. قبول می‌کنم!»

علیرام دستش را جلو می‌آورد. با علیرام دست می‌دهم و می‌گویم: «دوست دایی‌م یه موکب بزرگ توی کربلا داره که به زائرا جا می‌ده. خودم هم قراره برم اونجا. فقط اینکه یه شب بیشتر نمی‌تونیم بمونیم چون طرف می‌خواد برای آخر صفر بیاد ایران و نیستش.»

علیرام کمی وا می‌رود و می‌گوید: «من برنامه داشتم تا اربعین بمونیم!»

لبخند تلخی می‌زند و ادامه می‌دهد: «ولی چاره چیه؟ مجبوریم زودتر برگردیم.»

گوشی را از جیبم بیرون می‌آورم و آدرسی را که مادرم فرستاده، برای علیرام می‌فرستم. راستش، کمی نگران مادرم شده‌ام. هر وقت پیام می‌دهم و حالش را می‌پرسم، انگار که جواب را می‌پیچاند. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده و همین بی‌خبری، نگران‌ترم می‌کند.

سرم را تکان می‌دهم تا افکار منفی را بیرون بریزم. دوباره به راه می‌افتیم و نیم ساعت بعد، به عمود ۱۴۲۵ می‌رسیم و پیاده‌روی ما تمام می‌شود.

همه به علیرام نگاه می‌کنیم و منتظر می‌مانیم تا قدم بعدی ما را مشخص کند. علیرام گلویش را صاف می‌کند و می‌گوید: «الان همه می‌ریم به این که امیرحسین گفت و فعلا حرم نمی‌ریم.»

ناله‌ی کسری را نشنیده می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «عوضش مثلا ساعت ده، دوازه شب میایم حرم و تا صبح می‌مونیم. بعد هم برمی‌گردیم نجف، قبوله؟»

کسری می‌گوید: «من با شما نمیام!» وقتی نگاه‌هایمان رویش قفل می‌شود، ادامه می‌دهد: «خب مامان و بابام هتل گرفتن! برای چی باید بیام توی موکب بمونم؟»

علیرام به تأیید سر تکان می‌دهد و می‌پرسد: «دیگه کی نمیاد؟»

سامیار می‌گوید: «من هم باید برم پیش عمه‌م.»

علیرام آه می‌کشد: «برنامه عوض شد. اول می‌ریم موکب. وقتی همه جاگیر شدن، من شما دو تا رو می‌رسونم و … »

سامیار با عصبانیت وسط حرف علیرام می‌پرد: «مگه ما دو سالمونه که می‌خوای ما رو برسونی؟!»

علیرام با جدیت می‌گوید: «نه، دو به علاوه‌ی چهارده سالتونه و مسئولیت شما با منه. نمی‌تونم بذارم تک و تنها میون یه شهر غریب و شلوغ بچرخید!»

سامیار ساکت می‌شود و دیگر چیزی نمی‌گوید. علیرام گوشی به دست، دنبال آدرس موکب، این طرف و آن طرف رود و ما هم مثل جوجه اردک، دنبالش راه می‌افتیم. بعد از نیم ساعت سرگردانی، جلوی موکب می‌ایستد و مشت گره کرده‌اش را به نشانه‌ی پیروزی بالا می‌برد.

من و امیرعلی و محمد از گروه جدا می‌شویم و علیرام و کسری و سامیار، راه می‌افتند. ما می‌مانیم و موکب.

امیرعلی، چرخ دستی را به تیرک چراغ برقی، زنجیر می‌کند و محمد هم می‌رود تا کمکش کند. من می‌مانم تا کوله‌پشتی‌های سنگینشان را نگه دارم.

کمی بعد، مردی خمیازه‌کشان از موکب بیرون می‌آید. چقدر شبیه پدرم است… کمی بیشتر دقت می‌کنم… او که خود پدرم است!

چشمش به من می‌افتد و خمیازه‌اش را نیمه‌کاره رها می‌کند. کوله پشتی‌ها را رها می‌کنم و به طرفش می‌دهم. دست‌هایش را باز می‌کند و در آغوشش فرو می‌روم.

دست‌های گرمش که به پشتم کشیده می‌شوند، حس خوبی به من می‌دهند. نگاهم می‌کند و می‌گوید: «چقدر آفتاب سوخته شدی!»

می‌گویم: «شما هم همین طور!» چند لحظه سکوت می‌شود و پدرم می‌پرسد: «خوش گذشت؟»

به تأیید، سر تکان می‌دهم. غیر از آن روزی که پیراهن عربی را پوشیده بودم، باقی‌اش خوب بود.

می‌پرسم: «به شما هم خوش گذشت؟»

می‌گوید: «آره، بد نبود… برادرت یه دل‌درد وحشتناک گرفت… خواهرت افسرده شده … مامانت اعصابش خرد شده … من موندم و مرخصی‌م که داره تموم میشه … اما کلا بد نبود.»

چشم‌هایم تا جایی که جا دارند، گشاد می‌شوند. می‌گویم: «همه‌ش یه هفته نبودم! این همه اتفاق افتاد؟» پس برای همین بود که مادرم آن طور سربالا جوابم را می‌داد!

پدرم به تأیید سر تکان می‌دهد.

می‌گویم: «چون من نبودم، این اتفاق افتاد! می‌دونین که؟!»

پدر می‌خندد و به پشتم می‌زند. صدایی می‌گوید: «امیرحسین! کوله‌پشتی‌م رو چرا انداختی زمین؟ کوله‌پشتی به این گرونی … واقعا که … »

به او نگاه می‌کنم. چشم امیرعلی به پدرم می‌افتد و سریع می‌گوید: «نه. اصلا هر کاری دوست داری با کوله‌پشتی‌م بکن! … اصلا مال خودت!»

محمد می‌خندد و کوله‌پشتی‌اش را روی دوشش می‌اندازد. به پدرم سلام می‌کند و وارد موکب می‌شود. امیرعلی، سریع دنبالش می‌دود. زیر لب سلامی می‌کند و ناپدید می‌شود.

خورشید کم کم بالا می‌آید و نورش توی چشم آدم را می‌زند. می‌پرسم: «چی شد که این جوری شد؟»

می‌بینم به طرف نیمکتی می‌رود و روی آن می‌نشیند. کنارش می‌نشینم. می‌گوید: «با بدبختی رسیدیم کربلا و امیرعباس دل درد گرفت. از این دکتر به اون دکتر تا اینکه حالش بهتر شد ولی هنوز کامل خوب نشده. خواهرت هم خیلی رفته توی خودش. هرچی بهش می‌گم بلند شو بیا بریم حرم، گیر داده که نمی‌رم. می‌گه خجالت می‌کشم برم. از حال و هوای مادرت هم بگذریم … همین دیگه … » نگاهی به قیافه‌ی له و لورده‌ی من می‌اندازد و می‌گوید: «خسته بودی، گرفتمت به حرف. بلند شو برو بخواب.»

می‌گویم: «نه بابا. اشکال نداره.»

کوله‌ام را به دوش می‌اندازم و می‌ایستم. ناگهان یاد یک جمله می‌افتم. جمله‌ای که دفعه‌ی اول چندان به آن اهمیت ندادم. اما حالا می‌فهمم که یعنی چه. خشکم می‌زند و سیلابی از عذاب وجدان به درونم سرازیر می‌شود.

پدرم می‌پرسد: «خوبی امیرحسین؟»

می‌گویم: «آره … آره خوبم… فقط خسته‌م …. برم بخوابم … فعلا … »

نگاه خیره‌ی پدرم را روی خود حس می‌کنم. کفش‌هایم را درمی‌آورم و وارد موکب می‌شوم. اصلا به تعداد زیاد آدم‌هایی که در موکب خوابیده‌اند، توجه نمی‌کنم. دنبال جای خالی هم نمی‌گردم. فکرم مشغول است. یاد همان روزی می‌افتم که فهمیدم قرار است به کربلا بروم. یاد آن رویای کوتاهم می‌افتم و فقط یک جمله پررنگ‌تر از بقیه‌ی جمله‌ها در ذهنم چشمک می‌زند: «قرار نبود الان بیاید!»

دفعه‌ی اول که شنیدمش، توجهی نکردم اما الان که فکرش را می‌کنم… نکند منظور همین اتفاقات بود؟ یعنی اگر در خانه نشسته بودیم، امیرعباس این همه عذاب نمی‌کشید؟

در موکب راه می‌روم و به جایی خالی کنار محمد می‌رسم. کنارش دراز می‌کشم و کوله‌ام را بالای سرم می‌گذارم. عذاب وجدان دارم. شاید صلاح ما در نیامدن بود. شاید قرار بود که … چه می‌دانم مثلا عید که شد، کربلا برویم… اما من… همه‌ش تقصیر من است… خیلی کم‌طاقتی کردم … همه‌ش تقصیر من است.

احتمالا زینب هم چنین حسی دارد که نمی‌خواهد برود حرم. با این حساب، من هم نمی‌توانم بروم! روبروی حرم بایستم و چه بگویم؟ بگویم: «سلام! خوبید؟ به دستور شما گوش نکردم و اومدم؟ چه خبرا؟» آخر این هم شد حرف؟ سرزنش کردن خودم فایده‌ای ندارد. شاید اگر کمی بخوابم، حالم بهتر شود.

چشم‌هایم را می‌بندم. کار از کار گذشته، دیگر برای پشیمانی خیلی دیر شده … خیلی خیلی دیر…

خوابم نمی‌برد و مدام از این پهلو به آن پهلو می‌شوم. ناگهان به نتیجه‌ای می‌رسم. امام حسین(ع) کم‌طاقتی و بی‌صبری مرا بخشیده. پس … اما قبل از اینکه بتوانم بیشتر فکر کنم، خوابم می‌برد…

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=60671

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.