مجلهی خبری «صبح من»: دیگر کلافه شده بودم او را هل دادم و دعوا شروع شد که ناخواسته او را به نیمکت زدم. بینیاش غرق خون شد. بدبختی من هم از همانجا شروع شد.
بعد از این ماجرا آنقدر برای این و آن جریان را تعریف کرده بودم که دیگر خسته شدم. مدیر، معاون، معلم، دوست، همکلاسی تا نظافتچی مجموعه. این پسر مرا رها نکرد و کار را تا جایی که میتوانست کش داد.
آنقدر جواب پس دادم که دیگر توان دفاع برایم نماند. متأسفانه اولین نمرهی منفی در پروندهی من با خاطرهی بدی ثبت شد.
تا آن لحظه معنی کنَه شدن را درک نکرده بودم، اما با این تجربه فهمیدم این پسر با این اتفاق کنهی زندگی من شده است!
دیگر با بچهها کمتر دمخور میشدم. بیشتر به صدای حافظهی روی جلد کتاب گوش میدادم. نمیدانم چرا اینقدر آرامم میکرد.
یک روز جکس سراسیمه به سراغم آمد.
ـ «پیتر بلند شو. بدبخت شدیم.»
ـ «چی شده باز؟!»
ـ «خبر خوبی برات ندارم. البته امیدوارم دروغ باشه.»
ـ «جکس به جان خودم حوصلهی مسخره بازی ندارم. ولم کن.»
ـ «مسخره بازی چیه؟ پاشو خودت با چشم خودت ببین.»
ـ «چی رو ببینم. چی شده؟»
جکس دست مرا کشید و مرا به محوطه برد. کلی از مسئولان مجموعه و بچهها وسط محوطه جمع شده بودند.
ـ «جکس چی شده؟»
ـ «اون پسری که زدیش خودکشی کرده. امیدوارم به دعوای با تو ربطش ندن.»
چشمانم سیاهی رفت. لحظهای مکث کردم و با صدای لرزان گفتم: «چی؟ داری چی میگی؟ خودکشی؟ یعنی الان اون وسط افتاده؟»
ـ «آره بابا دماغش هم خونی بود. البته من میگم خودکشی نمیدونم چی شده؟ ولی مرگش طبیعی نیست.»
ـ «مرگ!!! چی میگی جکس؟ یعنی اون مرده؟»
ـ «آره دیگه. امیدوارم نگن به خاطر ضربهی تو بوده. آخه نزدیک دعواتون بوده. دماغش هم خونی شده دوباره. شاید هم بگن تو دوباره باهاش دعوات شده. باید دعا کنیم برای تو اتفاقی نیفته.»
تمام بدنم یخ کرد. حرفهای جکس برایم مثل فیلم نمایش داده میشد. تا زندان رفتنم را هم دیدم. ایستادم و دیگر قدم از قدم برنداشتم.
جکس دستم را کشید و گفت: «چی شد پسر بیا ببینیم چه خبره.»
ـ «چه خبره چیه؟ یکی مرده دیگه.»
این را گفتم و به سرعت به اتاقم رفتم.
بعد از چند روز مدیر به اتاق من آمد و گفت: «پلیس برای تحقیقات اولیه بابت مرگ جو داره از بچهها پرس و جو میکنه بیا دفتر نوبت شماست.»
بدبخت شدم بالاخره از چیزی که میترسیدم سراغم آمد.
افسر پلیس گفت: «خب پسر جون. جو رو چقدر میشناختی؟»
ـ «مممممم….من، من اصلا اونو نمیشناختم.»
ـ «پس چرا باهاش دعوات شد.»
ـ «دعوا؟ چه دعوایی؟»
ـ «آره همون روز که زدیش به نیمکت و دماغش خونی شد. تو پروندهت نوشته جریان رو.»
ـ «آآآهاااا… اون روزو میگید. اون که یه بگو مگوی دوران نوجوانیه … شیطنته. اصلا من نمیدونم چرا براتون مهمه.»
ـ «شاید هم شیطنت خالی نباشه!»
ـ «یعنی چی؟»
ـ «میتونه دلیل قتل باشه.»
ـ «ققققتل؟ شما میدونی داری چی میگی؟»
ـ «آره میدونم. شما یک … »
ادامه دارد…
قسمت پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman