تاریخ : سه شنبه, ۶ آذر , ۱۴۰۳ Tuesday, 26 November , 2024
3
داستان‌هایی پندآموز از جوامع‌الحکایات؛

اندر حکایت «آب بهشت»

  • کد خبر : 60101
  • 12 شهریور 1403 - 13:00
اندر حکایت «آب بهشت»
در دوشنبه‌های «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایت‌هایی شیرین از جوامع‌الحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرم‌کننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.

عربی در بیابانی بی‌آب و علف رندگی می‌کرد. در اطراف خانه‌اش، هیچ چشمه‌ای وجود نداشت. آب باران در گودال‌ها جمع می‌شد و مرد عرب از آن آّ استفاده می‌کرد. خاک آن بیابان، نمک داشت و به همین علت، اگر آبی در گودال‌ها پیدا می‌شد، شور بود و طعم بدی داشت.

یک سال قحطی شد و همان چند قطره باران هم نبارید. مرد عرب مجبور شد که از محل زندگی خود، به جایی دیگر سفر کند. به راه افتاد تا آب و علفی پیدا کند و به شهری برسد. در میان راه به گودالی رسید. گل و لای آب ته‌نشین شده بود و زلال و صاف به نظر می‌رسید. مرد عرب، کمی از آن را نوشید و تعجب کرد. بیچاره نمی‌دانست در دنیا آب شیرین هم وجود دارد. چون هرگز آب شیرین ننوشیده بود. با خود گفت: «گمان می‌کنم این آب، آب بهشت باشد! بهتر است که مقداری از آن را بردارم و برای حاکم شهر، هدیه ببرم!» آنگاه، کمی از آب گودال در مشک خود ریخت و به راه افتاد. وقتی به کوفه رسید، حاکم شهر کوفه برای شکار، کنار فرات آمده بود.

مرد عرب به او رسید. حاکم پرسید: «ای مرد! از راه دوری آمده‌ای. چه تحفه‌ای برای ما آورده‌ای؟»

عرب گفت: «آب بهشت!»

حاکم که مردی زیرک بود، فهمید که آن عرب بیابان گرد چه اشتباهی کرده. اما به روی خود نیاورد و گفت: «هدیه‌ات را بده ببینم!»

مرد عرب، مشک را به دست حاکم داد. حاکم کمی از آب آن را در ظرفی ریخت و نوشید. آبی بود بسیار بدمزه و بدبو! حاکم چیزی نگفت و برای آن که دل مرد عرب را خوش کند، گفت: «عجب آبی است! راست می‌گفتی. بگو چه می‌خواهی تا در ازای آن به تو بدهم.»

عرب گفت: «ای حاکم! در جایی که من زندگی می‌کنم، قحطی و خشکسالی شده. من آواره شدم و جایی را سراغ ندارم. گفتم بروم تا به شهری برسم و از حاکم آن کمک بخواهم. شکر خدا که شما را در بیابان پیدا کردم!»

حاکم گفت: «من به تو کمک می‌کنم به شرط آن که از همین جا برگردی و به خانه‌ی خودت بروی.» و دستور داد که مشک او را پر از سکه‌های طلا کنند و او را به طرف خانه‌ی خودش راهی کنند.

همراهان حاکم سوال کردند: «چرا به او گفتی که دوباره به محل زندگی خود برگردد؟!»

حاکم گفت: «اگر او چند قدم دیگر می‌رفت و آب فرات را می‌دید، از تحفه‌ای که برای من آورده بود، خجالت می‌کشید. دوست ندارم کسی به دیدن من بیاید و هدیه‌ای بیاورد، اما بعد از اینکه فهمید هدیه‌اش بی‌ارزش بوده، خجالت بکشد!»

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=60101
  • نویسنده : محمد عوفی
  • منبع : قصه های شیرین جوامع الحکایات
  • 62 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.