تاریخ : پنجشنبه, ۲۹ شهریور , ۱۴۰۳ Thursday, 19 September , 2024
2

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۶۳

  • کد خبر : 60280
  • 11 شهریور 1403 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۶۳
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: کارامل، نفس نفس زنان درختی را دور زد و میو کرد: «رسیدیم!»

خاکستری با شگفتی به مکانی نگاه کرد که پیش از آن ندیده بود. ساکت، چند قدمی جلو رفت و ایستاد. نسیم ملایمی که وزید، خز تا حدودی ژولیده‌اش را ژولیده‌تر کرد. کارامل کنار او رفت. علف‌های بلند زیر پنجه‌های او، خش خش صدا می‌کردند. نور آفتاب، از لابلای شکاف‌های باریک میان شاخ و برگ درختان، روی زمین می‌پاشید. صدای آب نهر، زیبایی آن مکان مرموز را چند برابر می‌کرد.

چند لحظه بعد، خاکستری پرسید: «دقیقا برای چی اومدیم اینجا؟»

کارامل به طرف نهر رفت و گفت: «می‌خواستم از یه دوست قدیمی کمک بگیرم.»

خاکستری به دنبال کارامل رفت و کنار او ایستاد. کارامل ناگهان با صدای بلند گفت: «چقدر اینجا قشنگه!» و به نگاه متعجب همراهش، لبخند زد. خاکستری با سردرگمی به آب نهر خیره شد و ناگهان، خود را به عقب کشید.

به جای تصویر او و کارامل در آب نهر، تصویر یک گربه‌ی دیگر بود. گربه‌ی در آب، به خاکستری چشم غره‌ای رفت و از کارامل پرسید: «چی شده کارامل؟»

کارامل طوری که انگار نه انگار حرف زدن با گربه‌ای در آب، کار نامتعارفی باشد، میو کرد: «به کمکت نیاز دارم آسمان‌پا.»

گربه با حرکت سرش، کارامل را به حرف زدن تشویق کرد. خاکستری، کارامل را تماشا کرد که برای گربه‌ی درون آب، هر آنچه که به تازگی رخ داد بود را تعریف می‌کرد. وقتی حرف‌های کارامل تمام شد، آسمان‌پا چند لحظه‌ای سکوت کرد.

کمی بعد، آسمان‌پا پرسید: «نقطه‌ی متضاد تاریکی چیه؟»

خاکستری میو کرد: «خب معلومه؛ نور!»

آسمان‌پا محکم و به تأیید سر تکان داد: «دقیقا. تنها چیزی که سایه رو از بین می‌بره، نوره؛ یه حلقه از نور… اون حلقه رو، فقط گربه‌هایی می‌تونن بسازن که نور درون قلبشون بیشتر از تاریکی باشه.»

کارامل و خاکستری با تعجب به هم خیره شدند. نگاهشان را به نهر برگرداندند. اما هیچ اثری از آسمان‌پا نبود. خاکستری دور و برش را گشت اما آسمان‌پا رفته بود. از کارامل پرسید: «همیشه کارش همینه؟!»

کارامل شانه‌ای بالا انداخت. میو کرد: «تنها چیزی که واضحه، اینه که باید بریم پیش نقره‌ای.»

خاکستری بلافاصله مخالفت کرد: «نه! اجازه نمی‌دم! چطوری تنهایی … »

کارامل میان حرفش پرید و فریاد زد: «برادرم توی خطره! می‌فهمی؟!»

خاکستری با تعجب خودش را عقب کشید. تا حالا نشده بود که کارامل سرش داد بزند. خز دمش که سیخ شده بود، خوابید. سرش را پایین انداخت و آهسته بلند شد. به کارامل پشت کرد و به راه افتاد.

کارامل انگار که تازه متوجه شده بود چه کار کرده، با التماس میو کرد: «اشتباه کردم خاکستری! برگرد! کجا داری می‌ری؟ تنهام نذار!»

ناگهان ترس شدیدی بر او غلبه کرد و نمی‌دانست چطور باید با آن کنار بیاید.

خاکستری برگشت و به سردی میو کرد: «دارم می‌رم جنگل. دارم می‌رم پیش نقره‌ای. مگه همین رو نمی‌خواستی؟»

کارامل تا جایی که می‌توانست، قدم‌هایش را تند کرد. خاکستری همیشه پشتش بود؛ حتی اگر با هم دعوا می‌کردند.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=60280

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.