دوشنبه، ۲۹ مرداد ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: توی موکبمان ایستادهایم و مشغول پذیرایی از مردم هستیم. با پولی که پدر علیرام با ما داده بود، مقدار زیادی شکر و آبلیمو از نجف خریدهایم و با استفاده از آب و یخی که از موکبهای دیگر میگیریم، شربت آبلیموی خنک و تگری درست میکنیم. واقعاً در این هوای گرم، شربت خنک میچسبد!
امروز، نوبت محمد است که به سلیقهی خودش، مداحیهایی را از بلندگوی موکبمان پخش کند. کمی که میگذرد، متوجه میشویم تمام مداحیهایی که پخش میکند، دربارهی جاماندههای کربلاست. وقتی از او دلیل انتخابهایش را میپرسیم، میگوید: «به خاطر مادربزرگمه. بی بی خیلی دوست داشت بیاد. نمیگفت، ولی میدونم که دوست داشت. تمام پساندازی رو که برای سفر خودش به کربلا جمع کرده بود، به من داد تا من بیام کربلا. واقعاً نامردیه اگه یادش نباشم. تازه … براش از نجف، روسری هم خریدم! ببینید!»
محمد خم میشود و از کولهاش، روسری سرمهای منگولهداری پر از نگین بیرون میکشد. این، از همان روسریهاییست که زینب دوست دارد سر کند. ناگهان یاد خواهر و برادرم میافتم. چقدر دلم برایشان تنگ شده!
علیرام با تردید میپرسد: «این برای… مادربزرگته؟!»
محمد به تأیید سر تکان میدهد: «بی بی همیشه میگه تازه چهارده سالش شده! واسهی همین هم، این روسریه رو براش خریدم که بدونه یادم مونده بود که چهارده سالشه!»
علیرام شانه بالا میاندازد و لیوانهای خالی شربت را پر میکند. محمد دوباره روسری را در کیفش میگذارد و مشغول کار میشود. میگویم :«تو با پول بی بی اومدی، من با کمک پدربزرگ مرحومِ رئیس شرکت بابام!»
کسری میگوید: «چه جالب! اتفاقاً منم با کمک ارثیهی عموی مرحومِ بابام اومدم که اصلاً ندیدمش!»
امیرعلی میگوید: «من که با پولی که داییِ امیرحسین بهم داد، اومدم.»
علیرام میگوید: «من با واسطهی حاج حیدر اومدم.»
چند ثانیه به هم نگاه میکنیم تا اینکه کسری میگوید: «عجیب نیست؟! یه نفر دیگهای به ما کمک کرده تا بیایم. یه نفر دیگه بوده که شرایط اومدن همهی ما رو جور کرده. چرا؟»
هیچ جوابی جز شانه بالا انداختن نداریم. بنابراین، دیگر در این باره حرفی نمیزنیم و در ذهنهایمان، با این موضوع کلنجار میرویم. تا سهی بعدازظهر، کار میکنیم و در حینی که بچهها، وسایل پذیرایی را جمع میکنند، من و علیرام میرویم تا چیزی برای ناهار گیر بیاوریم. از موکبمان خارج میشویم و کمی میرویم تا به موکب خیلی بزرگی میرسیم که غذا میپزد. در صف میایستیم و منتظر میمانیم تا نوبتمان شود.
وقتی نوبتمان میشود، علیرام جلو میرود و گلویش را صاف میکند: «اِممم… طعام لطفاً!»
زیر لب میگویم: «قشنگ یارو فهمید چی گفتی!»
میگوید: «چه توقعی داری؟ عربی من از اولشم خوب نبود! دروغ نمیگم! بیا کارنامههامو ببین… نه! نیا ببین! فراموش کن چی گفتم!»
پسری هم سن و سال خودمان که روی برنجهای درون ظرفهای یک بار مصرف، خورشت میکشد، به طرفمان برمیگردد و میپرسد: «چَن نفرین، کوکا؟»
با تعجب به هم نگاه میکنیم. علیرام میپرسد: «تو فارسی بلدی؟!»
پسرک، موهای مشکی فرفریاش را از روی صورتش کنار میزند. پوست تیرهی صورتش، خیس عرق شده. میگوید: «ها! خو چَن نفرین؟»
میگویم: «شیش نفریم.»
صبر میکنیم و پسر را تماشا میکنیم که با دقت، روی برنجهای شش تا ظرف، خورشت میکشد. بوی آشنای خورشت، دماغم را قلقلک میدهد و مرا به خاطرهی آن روزهایی میبرد که به خرمشهر میرفتیم و مادربزرگم برایمان همین غذا را میپخت. آن روزها که بچه بودیم و با زینب، پسردایی و دخترداییام، یعنی حامی و زهرا، در حیاط خانهی مادربزرگم، مسابقهی دو میگذاشتیم. همیشهی خدا هم زینب برنده میشد؛ چون پاهایش از پاهای ما بلندتر بود و زودتر از خط پایان گچی کف حیاط میگذشت.
از فکر و خیال بیرون میآیم و سه تا از ظرفها را برمیدارم و همراه علیرام، برمیگردیم. در راه، به شوخی میگویم: «تو که میگفتی همیشه معدلت بیسته!»
میخندد و میگوید: «آره، ولی اگه عربی رو حساب نکنیم!»
به موکب میرسیم و غذاها را بین بچهها تقسیم میکنیم. دور هم مینشینیم و تلاش میکنیم با قاشقهای پلاستیکی بیخود، غذا بخوریم. کسری اولین قاشق از غذایش را با دقت نگاه میکند و میگوید: «چه بوی عجیب و جالبی داره! چیه دقیقاً این؟!»
میگویم: «بهش میگن قیمه نجفی.»
علیرام لقمهای را با احتیاط در دهانش میگذارد و میگوید: «چه باحاله!»
سامیار که با تردید به غذایش زل زده، میپرسد: «از چی درست میشه؟»
میگویم: «نخود و گوشت. خیلی خوشمزهس. بخورید!»
محمد میپرسد: «تا حالا خوردی مگه؟»
میگویم: «تا دلت بخواد! مادربزرگم خوشمزهتر درستش میکنه، ولی اینم بد نیست.»
امیرعلی که جور عجیبی به غذایش نگاه میکند، میگوید: «من که نمیخورم!»
و با چهرهای دلخور، گوشهی موکب مینشیند. سامیار هم به او ملحق میشود. اهمیتی نمیدهیم و مشغول خوردن میشویم. علیرام میگوید: «گفته باشم، من دیگه دوباره نمیرم غذا بگیرم! همینی که هست!»
سامیار میگوید: «خب نگیر!» بستهی بیسکوییتی را از کیفش درمیآورد و با امیرعلی تقسیم میکند. آن قدر گرسنهایم که غذایمان که تمام میشود، غذای امیرعلی و سامیار را بین خودمان تقسیم میکنیم. بعد از غذا، دراز میکشیم و تقریباً بلافاصله خوابمان میبرد.
چیزی نمیگذرد که با صدای زنگ ساعت علیرام از خواب بیدار میشویم. علیرام را میبینم که خوابآلود به خورشید در حال غروب خیره شده. میگوید: «بچهها! نماز نخوندیم. بلند شید!»
بلند میشیم و با آب بطریهایمان وضو میگیریم و بعد، نماز میخوانیم. علیرام که میبیند همه هنوز خوابیم، میگوید: «کسری! بپر برو از موکب روبهرویی چایی بگیر بیار!»
کسری از جایش بلند میشود و میپرسد: «کی چایی میخواد؟»
همهی دستها بیمعطلی بالا میروند. کسری زیر لب غرغر میکند و میرود. هنوز چند قدم نرفته که برمیگردد و تلاش میکند از بیرون موکب، سینی کوچکی را که داخل موکب هست و روی زمین گذاشتهایم، بردارد. همان طور که روی میز آویزان مانده، میگوید: «الان چپه میشم! یکی اون سینی رو بده!»
سامیار سینی را به او میدهد و کسری میان جمعیت، ناپدید میشود. چند دقیقهی بعد، با سینی که حالا پر از لیوانهای چای است، برمیگردد و وارد موکب میشود. سینی را وسط میگذاریم و همان طور که منتظریم تا چایها خنک شوند، دور سینی مینشینیم.
علیرام یکی از لیوانهای چای را برمیدارد. روی کولهپشتیاش لم میدهد و با بخاری که از لیوان چایش بلند میشود، بازی میکند. امیرعلی به علیرام اشاره میکند و میگوید: «نمونهی اصیل یک پدر ایرانی!»
وقتی علیرام میبیند که همهی ما با امیرعلی موافق هستیم، پوزخند میزند و میگوید: «دوست دارید بازی کنیم؟ پس بازی میکنیم!» رو به کسری میکند. صدایش را کلفت میکند و میگوید: «خانم! قند نمیدی با چایی بخوریم؟!»
کسری سریع صدایش را نازک میکند و در حالی که با نگاهش به دنبال قند میگردد، میگوید: «چشم آقا! حتماً!» بعد با صدای عادیاش میگوید: «بچهها! کسی قند نداره؟ موکبه قند نداشت. اینا هم که چاییهاشون خیلی تلخه!»
از زیپ کناری کولهام، کیسهای که ده ـ بیست قند در آن است، برمیدارم و به طرفش پرت میکنم. کسری، کیسه را در هوا میقاپد و با صدای نازکی که برای بازی انتخاب کرده، میگوید: «خدا خیرت بده خواهر!»
قند را به طرف علیرام پرت میکند و بعد از این که کیسه جلوی او فرود میآید، میپرسد: «امری نیست دیگه؟!»
امیرعلی به جای علیرام داد میزند: «چرا هست! تلویزیون!»
علیرام کنترلی خیالی برمیدارد و تلویزیون خیالیاش را روشن میکند. سامیار از جا میپرد و ادای تلویزیون را درمیآورد. وسطهای مسخرهبازیهای سامیار، امیرعلی بلند میشود و از جلوی سامیار رد میشود تا به کولهاش برسد. علیرام با صدای کلفتی که اصلاً به او نمیآید، میگوید: «چند بار بهت بگم بچه؟! وقتی بابات داره تلویزیون میبینه، از جلوش رد نشو! دفعهی بعد، دمپایی در انتظارته!»
امیرعلی، کولهاش را فراموش میکند. حالت گریه به خودش میگیرد. خودش را در بغل کسری میاندازد و با صدای بچهگانهای میگوید: «مامانی! بابایی دعوام کرد!»
همان طور که کسری، امیرعلی مثلاً گریان را نوازش میکند، خطاب به علیرام میگوید: «چرا دعواش میکنی؟! بچهم گناه داره!»
علیرام مینشیند و با حالتی که انگار عصبانی است، میگوید: «لوسش کردی، زن! باید کتک بخوره که بفهمه زندگی یعنی چی!»
محمد هم ناگهان وسط بازی میپرد و همان طور که عصای خیالیاش را در هوا تکان تکان میدهد، با صدایی پیرزنی میگوید: «من تو رو این جوری بزرگ کردم که جلوی خواهرخانمت با زنت دعوا کنی؟!»
همهی نگاهها به طرف من میچرخد که آرام و بیخیال، چایم را مینوشیدم. چای در گلویم میپرد و بقیه، میخندند. سرفههایم که تمام میشوند، من هم به دوستانم ملحق میشوم و این طوری، بازی تمام میشود.
امیرعلی میگوید: «علیرام، تو پدر نشو به نظرم! به سبک پدر پدربزرگ من رفتار میکنی!»
علیرام میگوید: «عوضش کسری مادر خوبی میشه! مگه نه؟!»
کسری میگوید: «ای بابا! تقصیر خواهرامه. این قدر باهاشون خاله بازی کردم که حرفهای شدم!»
علیرام با خنده به من اشاره میکند و میگوید: «فقط خواهرخانمم!» و بچهها دوباره میخندند.
همان طور که سعی میکنم جلوی خندهام را بگیرم، میگویم: «به خدا اگه بخواید تا آخر سفر این جوری صدام کنید ها! من که اصلاً تو بازی نبودم!»
صدایی غریبه از بیرون موکب میگوید: «ها کوکا! منم نبودم!»
به پسری نگاه میکنیم که خم شده و از بیرون موکب، نگاهمان میکند. کسری با ترس میپرسد: «تو … از … کی … اینجایی؟!»
پسر میگوید: از اولش کوکا! همه چیو دیدُم!»
چند لحظه به هم نگاه میکنیم. سامیار، صورتش را با دستهایش میپوشاند و فریاد میزند: «منو شطرنجی کنید!»
علیرام رو به ما میکند: «بچهها؟! ما داشتیم بازی میکردیم؟!»
همه سریع میگوییم: «نه! نه! اصلا!»
پسر میگوید: «خو باشه کوکا! منم اینجا پس درختم!»
محمد میپرسد: «کاری داشتی با ما، کسی که اسمت رو هم نمیدونیم؟»
پسر میگوید: «رضام کوکا! گفتم ببینم دوس دارید شبو تو موکب ما باشید؟»
علیرام بلند میشوند و میگوید: «نه آقا رضا، دستت درد نکنه! ما شب راه میافتیم. الان هم میخوایم بریم سراغ کارمون. مگه نه بچهها؟»
رضا میگوید: «پس من برم. ولی خیلی کارتون درسته ها! راستی یه روز گذرتون افتاد آبادان، بیاین خونهی ما.» این را میگوید و میرود.
بلند میشویم و دمامها و پرچم را از گوشهی موکب برمیداریم. زیر عمود ۹۴۵ میایستیم و کارمان شروع میشود. موکبهای دور و بریمان مداحیهایشان را خاموش میکنند تا فقط صدای دمامزنی بپیچد و صدای مداحی امیرعلی.
مردم، دور ما جمع میشوند. همه جور آدمی بین آنها پیدا میشود. از چهرههایی که به اروپاییها میخورند تا چهرههایی که آدم را یاد «جومونگ» میاندازند. فرقی بین عرب و غیر عرب نیست. مسلمان یا مسیحی بودنمان، بین ما فاصلهای نینداخته. شیعه و سنی اینجا یکی هستند. همه زیر پرچم سرخی که «لبیک یا حسین(ع)» روی آن نقش بسته، جمع شدهایم و این مهم است.
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman