مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت.
پیرزن نگاهی به تاجالملوک کرد و صداقت را در چشمان او دید و گفت: «از همان اول که تو را دیدم، آثار هوش و دانش را در تو مشاهده کردم. نمیدانم که هستی اما در چشمانت برقی است که من آن را دوست دارم!»
احسان خان: «ای مادر! تاجالملوک نیز رازی دارد که اگر شما راز خود را به او بگویید، او نیز رازش را به شما خواهد گفت!»
پیرزن سر به زیر انداخت و اندکی تأمل کرد و سپس گفت: «باشد، اما باید سوگند بخورید که این راز را به کسی نگویید!»
تاجالملوک و احسان خان یک صدا گفتند: «سوگند میخوریم این راز را با خود به گور ببریم!»
ـ «چند سال پیش، محبوبه خواب میبیند که دو کبوتر نر و ماده بر روی درخت بلندی با هم زندگی میکنند. دو کبوتر زندگی شیرینی دارند تا اینکه روزی کبوتر نر برای تهیهی غذا به بیرون میرود. کبوتر ماده برای گشت و گذار بیرون میرود و در دام صیادی میافتد. هرچه کبوتر ماده، کبوتر نر را صدا میزند، او به کمکش نمیآید؛ تا اینکه، عصرهنگام صیاد میآید و کبوتر ماده را میگیرد و با خود میبرد. یادم نمیرود که وقتی محبوبه از خواب پرید چه حالی داشت. من بالای سرش بودم. او سخت عرق کرده بود و مدام نام کبوتر را صدا میزد! از آن روز تا به حال، او از مردان گریزان است.»
احسان خان گفت: «چه خواب عجیبی! دلم برای او میسوزد!»
تاجالملوک: «باید فکری کرد!»
ناگهان یکی از خدمتکاران به داخل اتاف آمد و چیزی در گوش پیرزن گفت و رفت.
پیرزن رو به تاجالملوک و احسان خان کرد و گفت: «بانو محبوبه به اتاقشان میآیند!»
احسان خان و تاجالملوک به سرعت سر کارشان رفتند.
بعد از لحظاتی، بانو محبوبه وارد شد و هر سهی آنها، به او تعظیم کردند. محبوبه، دختری بلندقامت و زیبا بود و جامهای بلند بر تن داشت. تاجالملوک و احسان خان از اینکه میدیدند دختر پادشاه این چنین خود را پوشانده و این چنین محجوب است، تعجب کردند.
محبوبه: «آیا آنچه میخواستید، یافتید؟»
احسان خان: «آری ای بانو! اتاق زیبای شما را دیدیم و اکنون اگر اجازه دهید، به اتاق خود برویم و ادامهی کارهایمان را انجام دهیم.»
تاجالملوک زیرچشمی به محبوبه مینگریست. پیرزن آن دو را راهنمایی کرد تا از اتاق خارج شوند. وقتی از اتاق بیرون آمدند، پیرزن به آن دو گفت: «ذمشب به اتاق شما خواهم آمد تا رازتان را بشنوم. یادتان که نرفته است؟!»
احسان خان: «سرافرازمان میکنید!»
آن دو به اتاقشان بازگشتند. تاجالملوک هیچ نمیگفت.
احسان خان: «چه شده؟ چرا مثل دیوانهها شدهای؟!»
تاجالملوک: «به راستی محبوبه، دختری پاک، شایسته و بینظیر است!»
احسان خان: «میبینم که یک دل نه، صد دل عاشق او شدهای!»
تاجالملوک هیچ نگفت.
شب هنگام، پیرزن به اتاق آنها آمد.
ادامه دارد… .
بخشهای پیشین:
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۱
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۲
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۳
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۴
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman