شنبه و یکشنبه، ۲۷ و ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: ناگهان از خواب بیدار میشوم. هر کاری میکنم، دیگر خوابم نمیبرد. هنوز صدای دمامزنیمان در گوشم میپیچد. میدانم که باید کمی بخوابم تا بتوانم تا عمود ۷۰۵ پیاده بروم اما چه کنم که خوابم نمیبرد؟ شاید سر و صدای مردم و مداحی بلندی موکب بغلی، روشن کرده، نمیگذارد بخوابم. شاید هم صدای خر و پف کسری، خواب را چشمهایم گرفته است.
کمی این دست و آن دست میشوم شاید بتوانم بخوابم اما نمیتوانم. سر جایم مینشینم و به دور و برم نگاه میکنم. دوستانم آنقدر خستهاند که صداهای بیرون، بیدارشان نمیکند. بدجور تشنهام. سر کیفم میروم و قمقمه را بیرون میکشم. خالی است! از کجا آب گیر بیاورم؟
بلند میشوم و سرک میکشم که ببینم کسی آب میدهد یا نه که چشمم به دختربچهی کوچکی میافتد که در حال تعارف کردن آب، به زائران است و با صدای بلند میگوید: «یا زائر، ماء بارد، تفضلوا» (ای زائر، آب خنک، بفرمایید).
آخ جان! آب! کفشهایم را میپوشم و بیرون میروم. لیوان آبی را از او میگیرم و میگویم: «شکراً! واقعا شکراً!»
دخترک با تعجب به من نگاه میکند که آب را حریصانه سر میکشم. لیوان یک بار مصرف را در سطل آشغال انداخته و به موکب برمیگردم. سر جایم مینشینم. محمد که کنارم خوابیده، نیمخیز میشود و با خوابآلودگی میپرسد: «کجا رفتی؟»
آهسته میگویم: «رفتم آب بخورم. تو بخواب.»
میگوید: «خوابم پرید.» سر جایش مینشیند و میپرسد: «ساعت چنده؟»
میگویم: «ده. خیلی عجیبه که خوابم نمیبره.»
میگوید: «با وجود این …» ـ به کسری اشاره میکند ـ «… معلومه که خوابت نمیبره!»
بلند میشود و ادامه میدهد: «بلند شو بریم بیرون. الان بقیه رو هم بیدار میکنیم.»
کفشهایمان را میپوشیم و از موکب بیرون میرویم. میان نخلهایی که پشت موکب هستند، کمی قدم میزنیم. کمی دورتر از موکب، تخته سنگی را پیدا میکنیم و روی آن مینشینیم. سر و صدای مردم، کمی کمتر شده. محمد میپرسد: «چیزی هست که بخوای به من بگی؟»
با تعجب نگاهش میکنم: «چطور مگه؟»
لبخند مرموزی میزند: «دستور دارم نذارم همه چی رو توی دلت نگه داری!»
لبخند میزنم. میپرسد: «چطوری اومدی کربلا؟»
نیشم باز میشود. میگویم: «حقیقتش، حضرت عباس(ع) بدجور گوشمالیم داد!»
محمد با حیرت میپرسد: «چی کارت کرد؟ نکنه … نکنه… تنبیه فیزیکی… »
لبخندم محو میشود و چشمهایم را تنگ میکنم. میگویم: «به نظر تو جناب سید، یه همچین آقای مهربونی میاد که … لا الا الا الله! واقعا که!»
محمد میگوید: «آخه … خب … چی شد؟»
میگویم: «یه چیزی بهم یاد داد، مسئلهی اطاعت.» و برایش تمام حرفهای آقا را تعریف میکنم. محمد با دقت به حرفهایم گوش میدهد. حرفهایم که تمام میشود، میگوید: «از استاد اطاعت، اطاعت رو یاد گرفتی!»
میپرسم: «منظورت چیه؟»
میگوید: «فرض کن قویترین سردار میدون باشی و دستور داشته باشی که نجنگی و فقط آب بیاری. منظورم اینه.»
میگویم: «اووووه!» تا به حال این طور به قضیه نگاه نکرده بودم. چقدر … جالب، عجیب و دردناک!
با دودلی میپرسد: «امیرحسین؟ راجع به … راجع به من هم گفتی؟»
لبخند میزنم: «آره. گفتم.»
مشتاقانه میپرسد: «خب، چی گفت؟»
میگویم: «گفت که دو تا چیز بهت بگم.» مکث میکنم. کم مانده مرا بزند! خطرناک است. بنابراین ادامه میدهم: «یک اینکه حیف که بزرگ شدی وگرنه دوباره با هم بازی میکردیم!»
با لبخندی ناباورانه میپرسد: «واقعا اینو گفت؟»
به تأیید، سر تکان میدهم و میگویم: «این عین جملهش بود. دوم اینکه، مگه میشه ما به یاد کسی نباشیم که به یاد ماست؟»
محمد سکوت میکند و به فکر فرو میرود. بعد از چند دقیقه میگوید: «این، سنگینترین و خفنترین جملهای بود که تا حالا شنیدم!»
با نگاهش به ادامهی حرف زدن، تشویقم میکند. برایش ماجرای خداحافظیمان را میگویم و به جایی میرسم که برای سرباز دشمن، زیر پا گرفتم. میپرسد: «فقط زیر پا گرفتی؟ همین؟» لحنش ناامید است.
میگویم: «آخه چیز دیگهای بلد نیستم. من اصلا از ورزشهای رزمی خوشم نمییاد. اون موقع هم ناخودآگاه زیرپا گرفتم برای یارو.»
سرش را به تأسف تکان میدهد. میدانم که در دلش میگوید: «اگه من بودم، طرف رو میکشتم» و از این حرفها.
حرفم را ادامه میدهم و به جایی میرسم که سرم به درخت خورد و بیهوش شدم. اما بعدش … بعدش را دیگر نمیتوانم تعریف کنم. محمد، سکوت درماندهام را میبیند. میپرسد: «چی شد مگه؟»
پیشانیام را به شانهی محمد میچسبانم. میگویم: «شهادتش رو فهمیدم!» و اشکهایم روان میشوند.
محمد دستش را روی شانهام میگذارد و آرام روی شانهام میزند. آهسته میگوید: «تا هر وقت دوست داری، گریه کن. ولی اینجا خیلی ضایعه.» سرم را بلند و اشکهایم را پاک میکنم. ناخودآگاه میگویم: «امام سجاد(ع) خیلی مظلوم بود.»
محمد میگوید: «اون که آره. ولی از چه نظر؟»
میگویم: «آخه من فقط دو، سه بار این … این بزرگواران رو دیدم و تمام روز، تصویرشون جلوی چشممه. ولی فکر کن تو، کل عمرت را با این افراد زندگی کرده باشی و … مظلومیت، رشادت و شهادتشون رو از نزدیک ببینی.»
میگوید: «آره راست میگی. تا حالا این طوری بهش دقت نکرده بودم.»
ناگهان با هیجان به طرف میچرخد. همان طور که پاهایش را تاب میدهد میگوید: «فقط امام زمان(عج)! بینظیر بود! راستی، فهمیدی بهم گفت سرباز؟»
میپرسم: «جدی جدی گفت؟»
به تأیید، سر تکان میدهد و بعد، میزند زیر آواز: «من سربازشم! من سربازشم! سربازشم … سرباز …»
میگویم: «هیــــــــــــــــس! صداتو بیار پایین! هم خودمون رو لو میدی هم امامون رو!»
ساکت میشود. میپرسد: «تو از کجا فهمیدی اون آقاهه، امام زمانه؟»
میگویم: «راستش، حسش کردم.»
با تعجب نگاهم میکند. میگوید: «جل الخالق، چرا همهش تو اماما رو میبینی؟ منم میخوام ببینمشون! تازه، فامیلشون هم هستم!»
اعتراض میکنم: «مگه من تعیین میکنم که کی، اونها رو ببینه؟ خودمم نمیدونم چرا فقط من میتونم بببینمشون. تازه، تو هم که امام زمان رو دیدی!»
حالا نوبت اوست که اعراض کند: «همهمون دیدیم! دوست دارم خودم یه امام رو ببینم. مثل تو که امام… آی! کی بود منو زد؟»
من هم مثل محمد، ضربهای پس سرم حس میکنم. به هم نگاه میکنیم و آهسته به عقب برمیگردیم. سایهای با موهای ژولیده، وحشتزده از جا میپریم و عقب عقب میرویم.
محمد با ترس میگوید: «این … این… مطمئنم این روح کسیه که توی این نخلستون مرده و هرگز … هرگز کسی پیداش نکرده! امیرحسین! تو رفیق خوبی برام بودی! حلالم کن! الان ما رو میکشه!»
با ترس میگویم: «تو هم رفیق خوبی برام بودی! خودت حلالم کن!»
سایه جلوتر میآید و در نور میایستد. میگوید: «محمد! تو که خرافاتی نبودی پسر!»
محمد با عصبانیت میگوید: «خدا خفهت نکنه علیرام! داشتی سکتهم میدادی!»
علیرام دست به کمر میایستد: «همون طور که شما دو تا شازده منو سکته دادین! نمیگین یه بدبختی به نام علیرام هست که مسئولیت ما به گردنشه و اگه ما رو گم کنه …» نفسش را با صدای بلند بیرون میدهد: «اصلا میدونید ساعت چنده؟»
به علامت منفی سر تکان میدهیم.
علیرام وقتی عصبانی میشود، خیلی ترسناک است! میگوید: «یالا برید لباس عوض کنید. میخوایم راه بیفتیم.»
مثل دو شاگرد که مدیر، دعوایشان کرده باشد، سرمان را پایین میاندازیم و به طرف موکب میرویم. همان طور که دنبال لباسهایمان میگردیم، محمد زیر لب میگوید: «اعصاب، معصاب نداره!»
علیرام از بیرون موکب میگوید: «خودت اعصاب نداری! زود باشین!»
محمد ادای علیرام را درمیآورد و با هم، آهسته میخندیم. لباسهایمان را عوض میکنیم و وسایلمان را جمع میکنیم. از موکب بیرون میرویم و با کمک بچهها، موکب را جمع میکنیم.
وقتی راه میافتیم، علیرام که چرخدستی را هل میدهد، میپرسد: «چه جوری تو دو دقیقه، از سایهی من داستان ترسناک ساختی؟»
محمد به من چشمک میزند و میگوید: «ما اینیم دیگه!» و همه میخندیم.
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman