تاریخ : جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ Friday, 20 September , 2024
1

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش چهل و پنجم

  • کد خبر : 59540
  • 01 شهریور 1403 - 12:30
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش چهل و پنجم
کسی را نمی‌بینم. انگشتر، مدام گرم‌تر می‌شود و احساس من هم عجیب‌تر. کسی که آمده، موجی از آرامش را با خود آورده. یک نگاه به رفقایم، بیشتر این قضیه را به من ثابت می‌کند. اما انگار فقط من متوجه این موضوع شده‌ام.

چهارشنبه، ۲۴ مرداد ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: سحر است. توی حرم نشسته‌ایم. شش تایی، به هم چسبیده‌ایم و به ایوان طلای نجف، خیره شده‌ایم. اینجا، خود بهشت است. با تمام وجودم، هوای نجف را درون ریه‌هایم می‌کشم. چقدر هوای اینجا با هوای کل دنیا متفاوت است! وقتی به فردا شب فکر می‌کنم که قرار است به سمت کربلا به راه بیفتیم، هیجانی مخلوط شده با حس غم، وجودم را پر می‌کند.

آدم‌های گوناگون از کنارمان رد می‌شوند، می‌روند و می‌آیند. هنوز آن قدرها شلوغ نشده. به دوستانم نگاه می‌کنم. هر کدام در یک حال و هوای متفاوت هستند. از علیرامی که عاشقانه به حرم خیره شده تا سامیاری که با نیش باز، سفی می‌گیرد.

لب‌های علیرام، بی‌صدا تکان می‌خورد. محمد زیر لب قرآن می‌خواند و امیرعلی هم یک مداحی را زمزمه می‌کند. نگاهم را به حرم می‌دوزم. حس می‌کنم انگشتری که در مشتم گرفته‌ام، گرم می‌شود و می‌لرزد؛ انگار که از بودن در اینجا، خوشحال و هیجان‌زده است!

در حال و هوای خودم فرو می‌روم. عجب دنیایی است این نجف! دیگر، سر و صداهای اطراف را نمی‌شنوم. انگار فقط من مانده‌ام و حرم. چه حس خوبی!

جز حرم، چیز دیگری را نمی‌بینم اما این حالت عجیبم، خیلی زود تمام می‌شود. ناگهان ضربان قلبم بالا می‌رود. باز هم همان حس قبلی است. حس اینکه «یک نفر دیگر» هم اینجاست. به اطرافم نگاه می‌کنم. کسی را نمی‌بینم. انگشتر، مدام گرم‌تر می‌شود و احساس من هم عجیب‌تر. کسی که آمده، موجی از آرامش را با خود آورده. یک نگاه به رفقایم، بیشتر این قضیه را به من ثابت می‌کند. اما انگار فقط من متوجه این موضوع شده‌ام.

حضورش را با تمام وجود، احساس می‌کنم. دمای انگشتر ثابت می‌ماند و بعد از چند ثانیه، آهسته سرد می‌شود. ضربان قلبم پایین می‌آید. انگار که رد شده و رفته باشد. با این حال، می‌دانم که هنوز هم اینجاست.

شگفت‌زده شده‌ام. چه حس عجیبی بود! هم آشنا و هم غریب. صدای علیرام، مرا به خود می‌آورد: «کاش می‌تونستم یه کاری کنم.»

امیرعلی می‌پرسد: «چه کاری؟»

علیرام آه می‌کشد و می‌گوید: «کاش می‌شد اینجا، توی حرم، دمام بزنیم. ولی نمی‌شه.»

کسی چیزی نمی‌گوید. شاید، این آرزوی ته دل همه‌ی ما باشد چون همه، حالمان گرفته شده. ناگهان چیزی را به خاطر می‌آورم. زیر لب می‌گویم: «البته شاید هم بشه.»

همه با تعجب به من نگاه می‌کنند. حالم هنوز کاملا جا نیامده ولی سعی می‌کنم سرحال باشم. می‌گویم: «مادر زن‌دایی‌م، قراره بره کربلا اما نمی‌تونه پیاده بره. از دایی‌م خواسته که … بی خیال! مهم اینه که دایی‌م امروز مادر خانمش رو با ماشین تا مرز میاره و قراره از اونجا با یکی از دوستایی که توی عراق داره، با ماشین تا نجف بیان. می‌تونیم ازش بخوایم که دمام‌ها رو هم بیاره.»

این اولین باری است که به چشم خودم می‌بینم که صورت کسی از شادی؛ بدرخشد!

علیرام می‌پرسد: «جون من؟ راست می‌گی؟»

به تأیید سر تکان می‌دهم. علیرام می‌خندد و می‌گوید: «کاش یه چیز دیگه از خدا می‌خواستم!» و همه می‌خندیم.

ناگهان کسری می‌گوید: «البته شاید نتونیم توی حرم دمام بزنیم اما بیرون حرم می‌شه. باز هم باید از خادم‌ها بپرسیم ببینیم اجازه می‌دن یا نه.»

دوباره به ایوان طلا خیره می‌شوم و یاد حس چند لحظه‌ی پیش می‌افتم. با کنجکاوی، اطرافم را برانداز می‌کنم و به دنبالش می‌گردم. محمد متوجه می‌شود و با نگاهش از من، دلیل رفتارم را می‌پرسد.

زیر لب می‌گویم: «هیچی. فقط یه … یه صدایی شنیدم. همین!»

با تعجب نگاهم می‌کند و از نگاهش طفره می‌روم. چند دقیقه‌ی دیگر هم می‌نشینم و بعد، از بهشت دل می‌کنیم و به محل اقامتمان برمی‌گردیم. وقتی به هتل می‌رسم، خمیازه‌کشان روی تختم می‌افتم و پیش از آن که به خواب بروم، به دایی رضا پیام می‌دهم.

وقتی از خواب بیدار می‌شوم، نماز می‌خوانم و ناهار می‌خورم و به طرف موکب به راه می‌افتم. به محض اینکه علیرام مرا می‌بیند، می‌گوید: «دایی‌ت قبول کرد؟»

می‌خندم و می‌گویم: «آره. تا بعدازظهر می‌رسه نجف.»

کسری می‌گوید: «پس من برم بپرسم.» و می‌رود.

ما می‌مانیم و شروع به درست کردن شربت و پذیرایی می‌کنیم. چند ساعت که می‌گذرد، گوشی‌ام زنگ می‌خورد. علیرام مشتاقانه به من نگاه می‌کند. گوشی را که جواب می‌دهم و تمام می‌شود، به علیرام نگاه می‌کنم که منتظر است. اشتیاقش باعث می‌شود که بی‌اختیار، لبخند بزنم. می‌گویم: «داییم اومده و دمام‌ها رو هم آورده.»

لبخند پت و پهنی روی صورتش می‌نشیند. چهره‌اش عجیب دوست‌داشتنی شده. هوا کم کم رو به تاریکی می‌رود. حدودا یک ربعی به اذان مانده و کم کم داریم وسایلمان را جمع می‌کنیم که سر و کله‌ی کسرای خسته، پیدا می‌شود و می‌گوید: «حله بچه‌ها. البته قبول نکردن دمام رو داخل حرم ببریم ولی گفتن دم در حرم می‌تونیم دمام بزنیم.»

امیرعلی یک لیوان شربت به دست کسری می‌دهد و او سریع، لیوان را سر می‌کشد و می‌گوید: «دمت گرم رفیق!»

صدای اذان را که می‌شنویم، به طرف حرم به راه می‌افتیم. وضو می‌گیریم و نماز می‌خوانیم. نماز تمام می‌شود، صفحه‌ی گوشی‌ام روشن می‌شود و پیامی روی آن ظاهر می‌شود. پیام را که می‌خوانم، رو به بچه‌ها می‌گویم: «بلند شید بریم کمک داییم‌. دمام‌ها رو آورده.»

به طرف آدرسی که دایی برایم نوشته، می‌رویم و دمام‌ها را تحویل می‌گیریم. علیرام آنقدر از دایی رضا تشکر می‌کند که او را کلافه می‌کند. مطمئنم وقتی دایی رضا برگردد، نفس راحتی می‌کشد!

حال و هوایمان خیلی عجیب است. بقیه را نمی‌دانم اما خود من، احساس کسانی را دارم که می‌خواهند جلوی یک مقام عالی‌رتبه، برنامه اجرا کنند.

گوشه‌ی نزدیکی از خیابانی نزدیک حرم را انتخاب می‌کنیم. استرس داریم. به هم لبخند می‌زنیم؛ لبخندی که خودمان فکر می‌کنیم اطمینان‌بخش است ولی نیست. وقتی علیرام دستش را بالا می‌برد تا بشمارد، می‌بینم که دستش می‌لرزد. می‌گوید: «سه … دو … یک!»

شروع می‌کنیم. اول کمی ناهماهنگ هستیم و کم کم، هماهنگ می‌شویم. مردم دور ما جمع می‌شوند. تا به حال این همه آدم را یک جا ندیده‌ بودم! گهگاهی به هم نگاهی می‌اندازیم. چند دقیقه از کارمان نگذشته مردی با لهجه‌ی عربی غلظ فریاد می‌زند: «حیدر … حیدر! … حیدر … حیدر!» و بقیه هم با او همراه می‌شوند.

مو به تنم سیخ می‌شود. اشک در چشم‌هایم حلقه می‌زند. دوباره ضربان قلبم بالا می‌رود. احساس می‌کنم «یک نفر» از میان جمعیت نگاهمان می‌کند و با تمام وجودش ما را همراهی می‌کند. حس می‌کنم که با چشم‌های پر از اشکش، به ما لبخند می‌زند.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=59540

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.