مجلهی خبری «صبح من»: در دوشنبههای «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایتهایی شیرین از جوامعالحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرمکننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.
در زمانهای قدیم، مردی بود که قفلسازی میکرد. او اگرچه در کار خود بسیار استاد بود، اما سواد نداشت. روزی صندوقچهای از فولاد و آهن ساخت و قفلی برای آن درست کرد و آن قفل را در قفل دیگری جاسازی کرد. وزن آن صندوقچه با تمام قفلهایش، صد گرم هم نمیشد!
مرد قفلساز، صندوقچه را برای پادشاه برد تا به او هدیه کند. وقتی که پیش پادشاه رسید، دانشمندی نیز وارد قصر شد. پادشاه از جای خود برخاست و به آن مرد دانشمند، تعظیم کرد و او را در جای خود، بر روی تخت پادشاهی نشاند. بعد هم با احترام روبروی او بر روی زمین نشست.
مرد قفلساز به این حرکات نگاه میکرد. با خود گفت: «بزرگی این مرد به علم و دانش اوست، اما من نصف عمر خودم را به آموختن قفلسازی گذراندهام و نصف دیگر را قفل میسازم تا زندگیام بگذرد. این که نشد زندگی! بهتر است تا دیر نشده، بقیهی عمرم را به یاد گرفتن سواد و علم و دانش بگذرانم!»
مرد قفلساز وقتی از پیش پادشاه برگشت، به مکتب استادی بزرگ رفت. آن زمان، سی ساله بود. مرد قفلساز به استاد گفت: «میخواهم سواد یاد بگیرم.»
استاد تعجب کرد و گفت: «اما ای مرد! سنی از تو گذشته! ذهن تو آمادگی لازم را ندارد. چطور میخواهی درس بخوانی و چیزی یاد بگیری؟ گمان نمیکنم بتوانی حتی یک جمله را از بَر کنی. با این حال عیبی ندارد. من جملهای میگویم و تو آن را از بَر کن تا ببینم میتوانی یا نه.
بگو: «شیخ میگوید، پوست سگ پاک نمیشود، مگر به وسیلهی دباغی کردن.» البته اول خوب تمرین کن و بعد پیش من بیا و همین جمله را بگو.
مرد قفلساز به خانه رفت و هزار بار آن جمله را پیش خود تمرین کرد.
روز بعد آمد و گفت: «ای استاد! یاد گرفتم.»
گفت: «بگو!»
گفت: «سگ میگوید، پوست شیخ پاک نمیشود مگر به وسیلهی دباغی.»
شاگردانی که در حضور استاد نشسته بودند، شروع کردند به خندیدن. استاد ناراحت شد و گفت: «هیچ کس حق ندارد به این مرد بخندد.» آن وقت جملهای دیگر به مرد قفلساز گفت تا برود و آن را یاد بگیرد.
مرد قفلساز دو سال زحمت کشید اما چیزی از آن کلمهها سر در نیاورد. سرانجام با ناامیدی از درس خواندن پشیمان شد و خواست که دوباره به شغل قفلسازی مشغول شود. این بود که از خانه بیرون آمد و به طرف کوهی رفت.
هوا گرم بود. به دامنهی کوه که رسید، چشمهای دید، زلال زلال. چشمه از بالا، کوه را کشافته بود و قطره قطره بر روی سنگی میچکید. روی سنگ، در جایی که قطرهها میچکیدند، کمی گود شده بود. مرد قفلساز با خود گفت: «میدانم که علم و سواد از این آب نرمتر نیست. دل من هم از این سنگ، سختتر نیست. این قطرههای آب با تکرار و پشتکار، بر دل سنگ اثر گذاشته و آن را سوراخ کردهاند. پس علم و دانش هم باید در من اثر کند و چیزی یاد بگیرم.»
با این فکر، دوباره به خانه برگشت و با پشتکار بیشتری شروع به یاد گرفتن کلمهها کرد. بعد از سی سال که درس خواند، به مقام استادی رسید و توانست به دیگران هم علم و دانش بیاموزد. مرد قفلساز به خاطر پشتکاری داشت، سرانجام به آرزوی خود رسید و موفق شد.
حکایتهای پیشین:
- اندر حکایت «گنج در خانه»
- اندر حکایت «سِرّ و سَر»
- اندر حکایت سگ خیانتکار
- در جستجوی زنی زیبا
- اندر حکایت «حمال ارزان»
- اندر حکایت «سلیمان طرّار»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman