تاریخ : جمعه, ۹ آذر , ۱۴۰۳ Friday, 29 November , 2024
1

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش چهل و چهارم

  • کد خبر : 59128
  • 28 مرداد 1403 - 11:20
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش چهل و چهارم
علیرام اعلام کرده که امروز، کار موکب زدن را شروع می‌کنند. تصمیم دارم امروز بی سر و صدا، به آنجا بروم و حسابی غافلگیرشان کنم!

یکشنبه، ۲۱ مرداد ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: کش و قوس می‌آیم و سر جایم می‌نشینم. یک لحظه به یاد نمی‌آورم که کجا هستم و گیج و منگ به اطرافم خیره می‌شوم. قلبم می‌گوید که من در خانه‌ی واقعی‌ام هستم اما چشم‌هایم، می‌گویند که در هتلی در نجف هستیم.

دیروز، روز عجیبی بود. وقتی هواپیما فرود آمد، خیلی در فرودگاه معطل شدیم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که باعث شده بود برای بازرسی، ما و همسفرمانمان را نگه دارند. خلاصه، دست آخر وقتی از فرودگاه بیرون آمدیم، حوالی ساعت ۶ بعدازظهر بود و آنقدر خسته بودیم که اگر به زیارت می‌رفتیم، چیزی از زیارت متوجه نمی‌شدیم. بنابراین تصمیم گرفتیم به هتل رفته و استراحت کنیم اما مشکل اینجا بود که پدر، آدرس هتل را اشتباه یادداشت کرده بود و هرچقدر روی نقشه گشتیم و از این طرف و آن طرف پرسیدیم، هتل را پیدا نکردیم. بالاخره با بدبختی، هتل را یافتیم. وقتی در اتاقمان را باز کردیم و وارد شدیم، آه از نهادمان بلند شد؛ ساعت ۹:۳۰ بود! دیگر نه وقت داشتیم و نه توانی که به زیارت برویم.

گوشی‌ام را برمی‌دارم و یک بار دیگر، آدرس جایی را که علیرام و بچه‌ها در آن مستقر شده‌اند، بررسی می‌کنم. نزدیک هتل ماست. شاید چند تا کوچه پایین‌تر باشد. علیرام اعلام کرده که امروز، کار موکب زدن را شروع می‌کنند. تصمیم دارم امروز بی سر و صدا، به آنجا بروم و حسابی غافلگیرشان کنم!

نمی‌دانم چه زمانی کار پذیرایی را شروع می‌کنند اما حسی به من می‌گوید که اگر حوالی ساعت دو، سه بعدازظهر بروم، آنها را می‌بینم.

نمی‌دانم چرا بقیه هنوز خوابند. ساعت گوشی را نگاه می‌کنم؛ ۷ صبح؟!! با دیدن عدد روی ساعت، خمیازه می‌کشم. من هم خیلی خسته‌ام. تا دوباره دراز می‌کشم، خوابم می‌برد.

با بوی غذا، بیدار می‌شوم. مادرم صدایم می‌زند: «امیرحسین! امیرحسین! بلند شو ناهار بخور.»

ناهار؟! مگر چقدر خوابیدم؟ بلند می‌شوم و به بقیه‌ی اعضای خانواده، محلق می‌شوم که مشغول غذا خوردن هستند. سر میز می‌نشیم و می‌پرسم: «مامان؟ میشه برم موکب؟»

قاشق و چنگالی به من می‌دهد و می‌پرسد: «مگه می‌دونی کجاست؟»

لوکیشنی را که علیرام فرستاده، به او نشان می‌دهم و می‌گویم: «نگاه کنید! فقط یه کم راهه.»

مادرم به لوکیشن نگاهی می‌اندازد و گوید: «باشه برو ولی قول بده مراقب خودت باشی و قبل از اذان برگردی، قبول؟»

سرم را به تأیید تکان می‌دهم و می‌گویم: «قبول.»

ناهارم را که می‌خورم، دوش کوتاهی می‌گیرم و لباس می‌پوشم و به طرف محل تکیه به راه می‌افتم. کوچه پس کوچه‌های باریک شهر کوچک نجف را رد می‌کنم تا اینکه به خیابان تقریبا پهنی می‌رسم. لحظه‌ای می‌ایستم و فقط نگاه می‌کنم. دو طرف خیابان، پر از موکب است و بسیار شلوغ! حالا چطور دوستانم را پیدا کنم؟

گوشی را از جیبم بیرون می‌آورم و یک بار دیگر آدرس را چک می‌کنم. کمی دور خودم می‌چرخم تا اینکه موهای بور پسرکی را تشخیص می‌دهم. لبخند می‌زنم و آهسته به طرف پسرک می‌روم. وقتی به کنارشان می‌رسم، پشت چادر یک تکیه، مخفی می‌شوم. با دیدن دوست‌هایم، لبخندم پررنگ‌تر می‌شود.

علیرام و محمد، چرخ دستی کهنه و درب و داغانی را که داخل آن تیرک‌های تکیه، مرتب روی هم چیده شده، با خود می‌کشند و می‌آورند. وقتی می‌رسند، علیرام نفس نفس‌زنان می‌گوید: «رفتیم آوردیمشون. حالا بسم‌الله.»

محمد در حالی که عرقش را خشک می‌کند، روی لبه‌ی چرخ دستی می‌نشیند و می‌گوید: «بذار یه دقیقه بشینیم! اوف! چقدر سنگین بود!»

احتیاط را کنار می‌گذارد و کمی بی‌پرواتر می‌نشیند. پاهایش را دراز می‌کند و می‌گوید: «کاش امیرحسین هم اینجا بود!»

کسری و امیرعلی و سامیار، تیرک‌ها را از روی چرخ دستی، برمی‌دارند. وزن محمد روی گوشه‌ی چرخ دستی، سنگینی می‌کند. تا محمد بخواهد تعادلش را حفظ کند، چرخ دستی از زیرش در می‌رود و محمد، محکم به زمین می‌خورد!

رفقایم چند لحظه می‌مانند که چه کار کنند. از طرفی، چرخ دستی در خیابان سرگردان شده و از طرف دیگر، دیدن محمد که آن طوری پخش زمین شده… .

سامیار و امیرعلی بی‌درنگ می‌زنند زیر خنده و علیرام و کسری هم به دنبال چرخ دستی رها شده در خیابان می‌روند. محمد با ناله می‌گوید: «نخندید نامردا! کمرم نابود شد! یکی نیست دست منو بگیره؟»

به نظرم الان فرصت خوبی است که خودم را نشان دهم. از پشت چادر تکیه بیرون می‌روم و دست دراز شده‌ی محمد را می‌گیرم. نگاه خشمگین محمد به سامیار و امیرعلی است و بدون اینکه نگاهم کند، می‌گوید: «دستت درد نکنه! اممم … شکراً … Thank you!»

می‌گویم: «خواهش می‌کنم رفیق!»

محمد لحظه‌ای بی‌حرکت می‌ماند. آن هم وسط زمین و هوا و در حال بلند شدن! با وحشت و آهسته به طرف برمی‌گردد. با دیدنم، چشم‌هایش گشاد می‌شوند و فریاد می‌کشد: «یا حضرت عباس(ع)! تو اینجا چی کار می‌کنی؟» دستم را رها می‌کند و دوباره به زمین می‌خورد!

می‌گویم: «اومدم دیگه! مگه همین رو نمی‌خواستی؟!» و محتاطانه چند قدم به عقب می‌روم.

در حالی که بلند می‌شود و گرد و خاک شلوارش را می‌تکاند، می‌گوید: «نه، بد نیست. فقط بدیش اینه که الان می‌خوام خفه‌ت کنم!»

چشم‌هایش بدجور برق می‌زنند. چهره‌اش ترسناک شده. خشکم می‌زند. دست‌هایش را به طرف جلو دراز کرده و به طرفم می‌آید. به من که می‌رسد، خیز برمی‌دارد و در آغوشم می‌گیرد!

حیرت‌زده به دوستم نگاه می‌کنم. می‌گوید: «شک نداشتم که میای. فقط توقع نداشتم الان ببینمت پسر … » و از من جدا می‌شود.

به طرف امیرعلی و سامیار که با دهان‌های باز، نگاهم می‌کنند، می‌روم و با آنها دست می‌دهم. همان لحظه، کسری و علیرام، نفس نفس‌زنان و با چرخ دستی، از راه می‌رسند. کسری غر غرکنان می‌گوید: «چرخ دستیه موتور جت داشت لامصب! سه تا کوچه اون ور تر پیداش کردیم! … علیرام؟ چته؟ … امیر… امیرحسین؟ تو… ؟ خودتی پسر؟»

می‌خندم و می‌گویم: «سلام! معلومه که خودمم!»

علیرام می‌گوید: «سکته‌م دادی پسر! تو اینجا چی کار می‌کنی؟»

می‌گویم: «همون کاری که شماها می‌کنید! جور شد، اومدم دیگه.»

کسری می‌پرسد: «مثلا چی می‌شد اگه یه پیام ریز می‌دادی؟»

شانه بالا می‌اندازم و با خنده می‌گویم: «اون وقت فرصت دیدن این چهره‌های متعجب رو از دست می‌دادم!»

سامیار زیر لب می‌گوید: «بی‌مزه!»

چند لحظه را به مسخره‌بازی می‌گذرانیم و بعد، مشغول کار می‌شویم. تیرک‌ها را روی هم سوار می‌کنیم و شروع می‌کنیم به نصب پارچه‌نوشته‌ها. کسری ناگهان می‌گوید: «بچه‌ها! فکر کنم یه اشتباهی پیش اومده… »

کارهایمان را متوقف می‌کنیم و به کسری خیره می‌شویم. کسری سرش را می‌خاراند و می‌گوید: «پارچه‌ها رو از وقتی تکیه جمع شد، گذاشته بودم تو انباری مسجد. اون شب که داشتم پارچه‌ها رو برمی‌داشتم، یکی‌شون رو جا گذاشتم و یکی دیگه رو اشتباهی برداشتم.»

و پارچه نوشته‌ای را با شرمندگی بالا می‌گیرد.

امیرعلی که در حال تمیز کردن عینکش است، چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌گوید: «چی نوشته مگه؟ من نمی‌بینم. اعلامیه‌ی خودته؟»

امیرعلی عینکش را به چشم می‌زند و همه با هم به کسری و پارچه‌ی در دستش نگاه می‌کنیم.

علیرام می‌گوید: «اشکال نداره. پشت و رو می‌زنیمش.»

محمد ناگهان می‌گوید: «چی چی رو پشت و رو می‌زنیمش؟ مگه اتفاقی می‌افته اگه همین جوری بزنیمش؟»

کسری می‌گوید: «آخه نوشتیم؛ دهه هشتادی‌های حسینی، نه … »

محمد وسط حرفش می‌پرد: «خب نوشته باشیم! مگه بنده‌ی خدا چه کار کرده که اسمش نباید روی موکبی که برای امام حسینه بره؟» و بعد خطاب به پارچه نوشته می‌گوید: «قربونت برم که اینقدر غریبی که حتی شیعیان خودت هم حاضر نیستن اسمت رو بزنن روی موکب امام حسین. اصلا … خودم می‌ذارمش روی موکب!» پارچه را از دست کسری می‌گیرد و تا بخواهیم به خودمان بجنبیم، کنار بقیه‌ی پارچه‌ها آویزان می‌کند.

عقب رود تا به کارش نگاه کند و می‌گوید: «خیلی هم قشنگ شد!»

راست می‌گوید. پارچه نوشته‌ای با طرح «السلام علیک یا حسن بن علی المجتبی» کنار پارچه‌نوشته‌های «آزادگان عالم در خیمه‌ی حسین‌اند» جلوه‌ی خاصی به موکب کوچکمان بخشیده.

کم کم کارمان تمام می‌شود و می‌رویم تا شربت آبلیموها را درست کنیم. سامیار مداحی روشن می‌کند و مردم می‌آیند و شربت‌های خنک را از ما می‌گیرند. حس خوبی دارم. خیلی احساس قشنگیه که در نجف به زائران امیرالمومنین خدمت کنی. عاشق این حس هستم.

آنقدر کار می‌کنیم و تند و تند شربت دست مردم می‌دهیم که هوا تاریک می‌شود و صدای اذان را از فاصله‌ی تقریبا دوری از حرم می‌شنویم. امیرعلی می‌رود تا سریع، وسایل را در مسافرخانه بگذارد و وقتی برمی‌گردد، با هم راه می‌افتیم تا برویم و در حرم، نماز بخوانیم.

به مادر پیامک می‌دهم و از او اجازه می‌خواهم که با بچه‌ها به حرم برویم و مادر اجازه می‌دهد.

وقتی از «بازار بزرگ» نجف با فشار و بدبختی رد می‌شویم، خودمان را ناگهان روبروی ورودی حرم آقا می‌بینیم. نفسمان بند می‌آید.

علیرام از خود بی‌خود شده. به طرف ورودی حرم می‌دود و درب حرم را در آغوش می‌گیرد. آهسته به طرفش می‌رویم. وقتی به او می‌رسیم، به طرف ما برمی‌گردد. اشک‌هایش را پاک می‌کند. نگاهش به گنبد و گلدسته‌ی طلا می‌افتد و با خنده و گریه می‌گوید: «چقدر بی‌ادبم من! یادم رفت سلام کنم!»

دستش را روی سینه می‌گذارد و از عمق جان، سلام می‌دهد. فکر می‌کنم خود امیرالمومنین(ع) روبرویمان ایستاده. دستپاچه می‌شوم و ضربان قلبم بالا می‌رود. یکی دیگر هم اینجاست. مطمئنم. حسش می‌کنم. حسم ناگهان کم رنگ می‌شود. انگار که با سیل جمعیتی که تنه‌زنان وارد می‌شوند، رفته باشد.

دوست دارم مثل علیرام سلام کنم اما هر کاری می‌کنم، آن طوری نمی‌شود. صدای زمزمه‌ی نسبتا بلند سامیار را می‌شونم که می‌گوید: «السلام علیک یا امیرالمومنین علی بن … »

علیرام میان حرفش می‌پرد: «اینقدر سختش نکن پسر!»

سامیار نگاهش می‌کند. علیرام دستش را روی شانه‌ی سامیار گذاشته و می‌گوید: «راحت باش. می‌تونی فقط بگی: سلام بابا علی!»

ادامه دارد…

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=59128

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.