تاریخ : شنبه, ۱۰ آذر , ۱۴۰۳ Saturday, 30 November , 2024
4

شهر ارواح ـ فصل سوم، بخش اول

  • کد خبر : 58906
  • 25 مرداد 1403 - 13:00
شهر ارواح ـ فصل سوم، بخش اول
اینجا شهر ارواح است. شما با زامبی‌ها، اسکلت‌ها، ترول‌ها، جادوگرها و موجودات ترسناک دیگر روبرو خواهید شد. در این شهر، اتفاقات عجیب و ترسناکی رقم می‌خورد. اگر تحمل حضور در شهر ارواح را ندارید، خواندن این داستان را به شما توصیه نمی‌کنیم!

مجله‌ی خبری «صبح من»: تنها یک کماندو در راهروی طویل بود. کماندو به مرد حمله کرد. او خیلی ماهر بود. مرد، پاهای کماندو را گرفت و پیچاند. سپس او را روی زمین انداخت و با قمه ضربه‌ای به او زد؛ ماسک پاره شد و قمه در چشم کماندو فرو رفت.

مرد دری را در انتهای راهرو دید و وارد شد. سالن بزرگی پشت در بود و در آن خلافکاران مشغول گفت‌وگو و کارت‌بازی بودند. بعضی‌ها هم مایعی را از درون جام‌ها می‌نوشیدند. مرد سریع چهره‌ی خود را پوشاند و وارد سالن شد.

مردی چاق به او گفت: «چطوری اسمیت؟»

مرد پاسخ او را داد و از سالن گذشت و وارد راهرویی شد. ناگهان سرش را برگرداند و دید بمبی عجیب به سمت او شلیک شده است! زمانی برای فرار وجود نداشت و مرد، مرگ را به چشم دید؛ دردی شدید و همه جا تاریک شد.

مرد در عالم بی‌هوشی، خود را در غاری یافت. غار تاریک بود. کمی به جلو رفت و روشنایی نامحسوسی را حس کرد. در فانوس‌هایی، کرم‌های شب‌تابی کم انرژی وجود داشتند. جلو رفت و متوجه شد پاهایش خیس می‌شود. به زمین نگاه کرد و دید آب روان و راکد در این بخش غار، مانند برکه‌ای در جنگل است.

او به جلو رفت تا به اتاقی سنگی رسید. در گرانیتی را کوبید. صدایی آدمیزادی گفت: «داخل شو!!!!!!» و سپس قفل سنگی در باز و مرد وارد شد. دیوارهای اتاق، کرمی رنگ بودند و زمین با ماسه پوشیده شده بود. ننویی فسفوری در اتاق روی زمین افتاده بود و یک رودخانه روی سقف در جریان بود. مرد تعجب کرد که چرا آبی از سقف نمی‌ریزد!

مرد کهنسال با مو و ریش بلند و ردای آسمانی رنگ، روی تخته سنگی نشسته بود و چند قوطی را در قفسه‌های اتاق می‌گذاشت.

مرد به مرد کهنسال گفت: «با من چی ‌کار داری؟»

مرد کهنسال دست‌هایش را بالا برد و ناگهان نعره زد: «گوش کن! ای مرد، انفجار قدرت‌هایی به تو داده. از دوستت برحذر باش! حالا از این قدرت‌ها، عاقلانه استفاده کن!»

مرد احساس کرد نیرویی او را از اتاق بیرون می‌کشد و تا به خودش بجنبد، خود را در راهروی عمارت یافت. یک لحظه با خود فکر کرد که فاکس کجاست؟ نشست و به اطراف خیره شد. دیوارها تو رفته بودند و مردانی روی زمین افتاده بودند. مرد تکه آینه‌ای را روزی زمین پیدا کرد و در آن خیره شد؛ با تصویری که در آینه دید، فریاد کشید. موهای سیاه و چشمان قهوه‌ای مرد به رنگ آبی یخی در آمده بودند و شکاف‌های عمیقی روی صورتش بود. مرد با تنفر به کسی که باعث این‌ کار بود اندیشید. ناگهان از چشمانش یخ‌های مایع اما سفت مانند سنگ بیرون زد و مقداری از آنها به دیوار روبرو برخورد کردند و منفجر شدند.

ادامه دارد…

بخش پیشین:

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=58906
  • نویسنده : امیرعلی شعبانی
  • منبع : صبح من
  • 81 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.