شنبه، ۲۰ مرداد ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: دیشب، از شدت فکر و خیالهای مختلف، نتوانستم درست بخوابم. آنقدر هیجانزده بودم که نمیتوانستم بخوابم. از طرفی خوشحال و سپاسگزار بودم که به آرزویم رسیدهام و از طرفی، فکر واکنش دوستانم بودم؛ آخر آنها فکر میکنند که من قرار نیست بروم و همین قضیه باعث میشود لبخندی شرورانه بر روی لبهایم شکل گیرد.
هنوز ساعت درست و حسابی شش نشده که سر جایم مینشینم. اصلا نمیتوانم بخوابم. پروازمان حوالی ساعت یازده است و شاید هنوز یکی، دو ساعت بتوانم بخوابم ولی مگر این هیجان به من اجازه میدهد؟
صدای آهستهای از بیرون به گوشم میرسد. دیروز، دایی مهدی، مادربزرگم را به تهران آورد تا بتواند با ما به کربلا بیاید. همان دیروز، یادم افتاد که حامی، پسر دایی مهدی، چند وقتی هست که پلی استیشنش خراب شده و حسابی ناراحت است. بنابراین سریع به دایی گفتم که امیرعلی میخواهد پلیاستیش خود را بفروشد و قرار شد دایی آن را برای حامی بخرد. این طوری، خیال امیرعلی هم که الان در اتوبوس نشسته و راهی نجف است، راحت میشود.
از دنیای خاطرات دیروز، بیرون میآیم. آهسته از اتاق به بیرون سرک میکشم. مادربزرگم را میبینم که در حال بررسی وسایلش است. از اتاق بیرون میروم و میگویم: «صبح به خیر.»
نگاهش را بالا میآورد: «زود بیدار شدی. برو یه کم بخواب.»
میگویم: «اون قدر هیجانزدهم که نمیتونم بخوابم.» و کنارش روی مبل مینشینم. مادربزرگ از میان وسایلش، پارچهای مشکی بیرون میکشد و به دستم میدهد.
میپرسم: «این چیه مامانی؟»
میگوید: «اینو برات از خرمشهر خریدم. دوست داریش؟»
پارچه را بالا میگیرم. پیراهن عربی بلندی است که جلوی یقهاش چند تا دکمه دارد و روی سینهاش یک جیب. به تأیید، سر تکان میدهم.
ادامه میدهد: «گفتم توی پیاده، اگر گرمت شد، اینو بپوشی.»
یک دنیا از او ممنونم که به فکر من بود اما واقعا نمیتوانم چنین چیزی را جلوی دوستانم بپوشم. چون پیشبینی میکنم واکنش آنها چه خواهد بود. میگویم: «حتما با خودم میبرمش.»
سرش را به تأیید تکان میدهد. پیراهن را برمیدارم و میبرم تا در کولهی کوهنوردیای که پدر به من امانت داد، بگذارم. ناگهان یاد انگشتر و لباس میافتم. در کند را باز میکنم و داخل آن را میگردم. آخر سر، یکی از جعبههای پیراهن مردانهی پدرم را پیدا کرده و بیرون میآورم. جعبه را روی میز قرار داده و به آرامی، درب آن را باز میکنم.
همین که درب جعبه باز میشود، عطر خوشی از لباسهای داخل آن، به مشامم میرسد. تا حالا چنین بوی خوبی را احساس نکرده بود. سریع، لباسهای نرم و لطیف و خوشبو را در اعماق کولهام قرار میدهم و جعبه را در مخفیگاهش میگذارم. حالا نوبت انگشتر است. انگشتر را از صندوقچهها بیرون میآورم و در دستم فشار میدهم. حالا انگشتر را کجا بگذارم؟
تمام زیپها و جیبهای کوله را میگردم تا اینکه یک زیپ مخفی کوچک در بخش اصلی کوله مییابم. انگار این زیپ مخفی برای همین کار طراحی شده بود! سریع انگشتر را داخل آن قرار میدهم و زیپش را میبندم. خیالم راحت شد!
کمی با گوشیام بازی میکنم تا اینکه بقیهی اعضای خانواده، بیدار شوند. با هم صبحانه میخوریم وسایل را جمع میکنیم و به طرف فرودگاه، به راه میافتیم. ماشین را در پارکینگ فرودگاه میگذاریم و در سالن انتظار، به انتظار مینشنیم تا پدر، کارهای مربوطه را انجام دهد.
تا حالا در زندگیام اینقدر مشتاق چیزی نبودهام. کاش میشد کمی سرعت زمان را زیاد کنم و ناگهان خود را در فرودگاه نجف ببینم.
پلکهایم مدام روی هم میافتد؛ خوابم میآید. کمی نشسته، چرت میزنم تا اینکه دست پدر، شانهام را تکان میدهد. نگاهش میکنم. میگوید: «بلند شو. باید بریم.»
بلند میشوم و همراه پدر، از گیت فرودگاه میگذریم. دوباره منتظر مینشینم. نزدیک است دوباره خوابم ببرد که ما را برای سوار شدن به هواپیما، فرا میخوانند.
کمی طول میکشد تا همهی مسافران، سوار هواپیما شوند و پس از تشریفات معمول، هواپیما تیک آف کرده و به طرف نجف به پرواز درمیآید.
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman