صبح پنجشنبه ـ ۱۸ مرداد ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: دیروز بود که محمد، امیرعلی و علیرام، با اولین اتوبوسها به سمت نجف حرکت کردند. برای بدرقهشان نرفتم چون مطمئن هستم که به زودی در نجف به آنها میپیوندم.
وقتی دیروز از خواب بیدار شدم، سرم کمی درد میکرد و لباسهایم، خیس و گلی بود. تا قبل از آنکه مادرم متوجه شود، سریع لباسهایم را عوض کردم و آنها را جایی گم و گور کردم.
امروز، حس ششم فعال شده و به من میگوید که اتفاقی خواهد افتاد. بیصبرانه منتظرم تا ببینم این اتفاق، چه زمانی رخ خواهد داد.
زینب امروز آرام و قرار ندارد. از صبح میرود و میآید. حتی داستانش را که اینقدر مشتاق ادامه دادنش بود، نمینویسد. هر از گاهی به من نگاه میکند که در خودم فرو رفتهام. امیرعباس، دنبالهی پیراهن زینب را گرفته و همان طور که او دور خانه راه میرود، با او قطاربازی میکند.
مادرم در آشپزخانه مشغول به کار است. به سراغش میروم. شانهاش را میبوسم. سرش را از روی قابلمهی پر از آب جوش، بلند میکند و میگوید: «یه ده دقیقه دیگه به بابات زنگ بزن ببینم کی راه میفته تا ماکارونی رو بپزم.»
میگویم: «چشم.»
کمی مکث میکنم و میگویم: «مامان! حوصلهم سر رفته.»
میگوید: «درش رو بردار که سر نره!»
به من نگاه میکند و ادامه میدهد: «برو زنگ بزن به یکی از دوستات.»
میگویم: «هیچ کدوم نیستن. محمد، امیرعلی و علیرام دیروز رفتن و کسری و سامیار هم پس فردا میرن.»
مادرم در حالی که عرق پیشانیاش را پاک میکند، میگوید: «برو ببین تو کابینت ماکارونی هست یا نه.»
در حال رفتن به سمت کابینت هستم که میپرسد: «کجا؟»
میگویم: «کربلا.»
دو بسته ماکارونی را پیروزمندانه از کابینت بیرون میآورم. بستهها را از من میگیرد و میپرسد: «پس چرا به من نگفته بودی؟»
طوری که انگار هیچ سوالی نپرسیده، میگویم: «قرار بود من هم باهاشون برم. ولی نشد که بشه. البته، هنوز امیدوارم که بشه.»
مادرم به من نگاه میکند. خوب میدانم که پدرم هر حرفی را که بین خودمان زده بودیم، به مادرم گفته و مادر دارد خودش را به آن راه میزند.
میپرسم: «برم زنگ بزنم؟»
مادرم نگاهی به من میاندازد که خودم متوجه پاسخش میشوم. گوشی را برمیدارم و شمارهی پدر را میگیرم. امروز با اینکه به دلیل گرمای هوا، ادارهها تعطیل بودند، پدر مجبور بود که به سر کار برود چون رئیس جدید، جلسهای فوری تشکیل داده بود.
صدای گرفتهی پدرم از پشت خط به گوش میرسد: «بله؟»
میترسم نکند اشتباه گرفته باشم. سریع به گوشی نگاه میکنم که ببینم شماره را درست گرفتهام یا نه. درست است. پس چرا صدای پدرم این شکلی است؟ با احتیاط میپرسم: «الو؟ بابا؟ شمایید؟»
مرد پشت خط، بینیاش را بالا میکشد: «بله بابا. خوبی؟»
با ترس میپرسم: «کی مرده بابا؟»
به زور سعی میکند آرام باشد و میگوید: «هیچ کس پسر. الان مامانت رو هم میترسونی.»
بیچاره پدرم نمیداند همین الان هم مادر از آشپزخانه با چشمهای گرد به من زل زده است.
میپرسم: «پس چی شده؟»
میگوید: «الان وسط جلسه هستم و نمیتونم زیاد حرف بزنم. فقط بدون که ما، هر پنج نفرمون، با یه نفر دیگه، میتونیم شنبه عازم کربلا بشیم.»
نفسم بند میآید. دستی که گوشی را نگه داشته، پایین میافتد. اشک از چشمم سرازیر میشود. صدای پدر را میشنوم که میگوید: «الو؟ امیرحسین؟ بابا؟ الو؟»
دوباره گوشی را به گوشم نزدیک میکنم. بلند میگویم: «شوخی میکنید؟!»
میگوید: «نه به حضرت عباس. یه ربع دیگه خونهم. بذار اون موقع همه چی رو برات تعریف میکنم.» و قطع میکند.
گوشی را از روی گوشم برمیدارم. روی زمین مینشینم. نفس نفس میزنم. مادرم با وحشت میپرسد: «کی مرده؟ چی شده؟ راستش رو بگو.»
نمیتوانم حرف بزنم. امیرعباس با ترس نگاهم میکند. به نوعی حس میکنم این کربلا، کار من نیست. به زور از موقعی که حضرت عباس(ع) را دیدم و قول دادم صبر کنم، ۲۴ ساعت گذشته. بلند میشوم و به طرف زینب، تلو تلو میخورم. دستم را روی شانههای خواهرم میگذارم و میپرسم: «دیشب از کی کربلا خواستی زینب؟»
با تعجب میگوید: «از … از حضرت رقیه(س)! بعد هم تو خواب یکی به من گفت اگر امیرحسین قول بده انگشتر و لباس رو با خودش بیاره، کربلا حله. قرار بود بهت بگم ولی … »
ناگهان مکث میکند: «چرا اینا رو میپرسی؟ نکنه … نکنه که … »
با چشمهایی که از اشک پر شدهاند، فریاد میزنم: «آره! قراره بریم کربلا زینب! قراره بریم کربلا!»
زینب چند لحظه مثل مجسمه به من زل میزند. بعد جیغ میکشد و خودش را در آغوشم میاندازد. آنقدر سفت فشارم میدهد که نفسم بند میآید. اشکهایش، تیشرتم را خیس میکند. امیرعباس با تعجب به ما نگاه میکند.
وقتی از آغوشم بیرون میآید، میگوید: «خوشخبر باشی همیشه!»
به سراغ امیرعباس میرود. بلندش میکند و در هوا میچرخاند. طوری شادی میکند که انگار طلای المپیک گرفته!
تصویر قمر بنیهاشم(ع) جلوی چشمم ظاهر میشود که ایستاده و با لبخند، به من نگاه میکند. زیر لب میگویم: «ممنونم آقا! واقعا ممنونم!»
دخترکی به طرفش میدود. دخترک را در آغوش میگیرد و بلند میکند. چادر کوچک دختر در باد تکان میخورد. میگوید: «اگر به خاطر رقیه نبود، شاید تا بعد از اربعین هم نمیتونستید بیایید کربلا. آقا و من خواستیم ببینیم چقدر پای قولت میمونی.»
رقیه(س) پرسید: «عمو! با کی حرف میزنید؟»
عمو گفت: «با برادر او دختری که دیشیب از تو کربلا خواست!»
رقیه(س) کمی فکر میکند و میگوید: «من نتونستم دوباره برم کربلا. میشه زینب از طرف من هم بابا رو زیارت کنه؟»
قمر بنی هاشم(ع) به سمت من میچرخد: «میشه؟»
میگویم: «چرا که نه! اصلا میگم صد بار از طرف شما زیارت کنه!»
رقیه(س) به من لبخند میزند و پردهی رویا از جلوی چشمانم محو میشود. دوست دارم در خلوت، این درخواست را با زینب مطرح کنم.
صدای مادرم مرا به خود میآورد: «امیرحسین! بابات گفت کی میاد؟»
به مادرم که اشک شوقش را پاک میکند، نگاه میکنم و میگویم: «یه ربع، ده دقیقه دیگه.»
مادرم بلند میشود و به آشپزخانه برمیگردد. زینب، به اتاقش میرود. به دنبالش میروم. او را در حالی میبینم که جانمازش را پهن میکند. میگوید: «واقعا حق این موقعیت نیست که دو رکعت نماز شکر بخونیم؟»
میگویم: «چرا. ولی زینب، رسیدی کربلا باید یه کاری بکنی.»
کارش را متوقف میکند: «چه کاری؟»
آهسته میگویم: «از طرف حضرت رقیه(س) پدرشون رو زیارت کن.»
میگوید: «چشم. حتما! راستی… امیرحسین؟ قضیهی انگشتر و لباس چیه؟»
از نگاهش طفره میروم. زیر لب میگویم: «هیچی. شاید یه روزی همه چیز رو برات تعریف کردم.»
قبل از آن که بیشتر سوال پیچم کند، از اتاق بیرون میروم. صدای زنگ در، در خانه میپیچد. دکمهی آیفون را میزنم تا در، باز شود. پدر وارد خانه میشود. چشمهایش سرخ هستند. کمی شیرینی خریده. امیرعباس شیرینیها را میقاپد و مشغول خوردن میشود. مادرم به زور جعبهی شیرینی را از دستهایش میکشد و قایم میکند.
کمی بعد، همه سر میز ناهار نشستهایم. در همان حال که مشغول ناهار هستیم، پدر برای ما تعریف میکند که چه شد کربلا نصیب ما شد.
گویا پدربزرگ رئیس جدید شرکت، چند روز پیش از دنیا میرود و وقتی وصیتنامهاش خوانده میشود، متوجه میشوند که حدود ۳۰۰ میلیون تومان که بخشی از آن سهم رئیس شرکت بوده، باید به سه خانواده داده شود تا به کربلا بروند. رئیس شرکت، چندان آدم متدینی نبوده و تصمیم میگیرد که بین کارمندان، قرعهکشی کند و اصلا هم به فکرش نمیرسید که این پول زیاد را به خانوادههای فقیر بدهد.
خلاصه که اسم پدر هم در میان برندگان درمیآید!
اصلا برایم مهم نیست که چطور شد که قرار شده به کربلا برویم فقط خوشحالم که میتوانم با دوستانم در مسیر پیادهروی کربلا همراه شوم و به آرزویم برسم. پدرم همان جا بلیط خریده بود و قرار است شنبه، به سمت نجف پرواز کنیم.
قسمت پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman