تاریخ : شنبه, ۱۰ آذر , ۱۴۰۳ Saturday, 30 November , 2024
7
رمان نوجوان:

شهر ارواح، فصل دوم، بخش هفتم

  • کد خبر : 57938
  • 18 مرداد 1403 - 13:00
شهر ارواح، فصل دوم، بخش هفتم
اینجا شهر ارواح است. شما با زامبی‌ها، اسکلت‌ها، ترول‌ها، جادوگرها و موجودات ترسناک دیگر روبرو خواهید شد. در این شهر، اتفاقات عجیب و ترسناکی رقم می‌خورد. اگر تحمل حضور در شهر ارواح را ندارید، خواندن این داستان را به شما توصیه نمی‌کنیم!

مجله‌ی خبری «صبح من»: عصر آن روز، مرد از فاکس پرسید: «راستی این دیوار، دری نداره؟»

فاکس گفت: «اصولا نباید داشته باشه. ولی من یک راه به اونجا پیدا کردم. دنبالم بیا!»

فاکس دوید و مرد هم به دنبال او. فاکس ناگهان ایستاد و گفت: «از اینجا!» و به گاری پر از کاهی در کنار دیوار اشاره کرد. خودش روی گاری پرید و بعد هم رو لبه‌ی دیوار؛ مرد هم این کار را انجام داد و بر روی لبه‌ی دیوار پرید.

مرد گفت: «ببین الان باید…»

فاکس حرفش را قطع کرد: «هیسسسسسسسسسس!»

مرد ساکت شد و فاکس گفت: «حالا…»

این دفعه مرد بود که حرف فاکس را قطع کرد: «هیسسسسسسسسس!»

صدای عجیبی می‌آمد. مثل کشیده شدن زنجیر روی زمین.

مرد از آن بریده روزنامه‌ی زامبی تی‌تی، عکس راسل را بریده بود. عکس را از کیفش درآورد و با دقت به آن خیره شد. راسل، ریشی بزی داشت و زامبی نبود! بلکه او … یک انسان واقعی بود! هیچ‌کس او را انسان نمی‌دید و همه او را زامبی می‌دیدند. موهای بلوند راسل روی شانه‌هایش ریخته بود و عینک آفتابی از جنس طلا به چشمان سبزش زده بود. ناگهان یک گاری که به آن قفس چوبی متصل بود، رد شد.

نگهبانانی عجیب، کنار گاری بودند و فرد در گاری … راسل بود! مرد دم‌ گوش فاکس گفت: «اون راسل، رئیس جمهور این سرزمینه!»

راسل اصلا به عکسش شبیه نبود و خیلی ژولیده و ژنده‌پوش بود و فرق چندانی با مرد نداشت!

مرد به فاکس گفت: «باید قفس رو دنبال کنیم!»

فاکس با بی‌میلی گفت: «می‌تونی پشتم سوار بشی اما اگر …»

مرد گفت: «می‌دونم… دمت گرم!» و روی پشت فاکس چشم سبز و زیبا سوار شد. فاکس روباهی برفی از سرزمین یاقوت چشمان بود. این را قبلا به مرد گفته بود.

فاکس گاری را تعقیب کرد و سپس گاری جلوی امارت سیاه براقی ایستاد. چندین ترول نتراشیده آمدند و قفس را روی دوش گرفتند و بردند.

گاری به پشت امارت رفت و مرد به فاکس گفت: «چی ‌کار باید بکنیم؟»

ـ «ببین باید از در پشتی بری تو. چند تا نگهبان اون جلو هستند اما تو به قمه مسلحی دیگه. من هم از در اصلی یه ‌جوری میام تو. به امید دیدار!»

مرد قبول کرد و با قمه‌اش به سمت در پشتی راه افتاد. در باز بود. مرد به سادگی در دو لنگه را تکان داد و داخل شد. تنها یک کماندو در راهروی طویل بود. ناگهان کماندو به مرد حمله کرد…

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=57938
  • نویسنده : امیرعلی شعبانی
  • منبع : صبح من
  • 86 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.