تاریخ : جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ Friday, 20 September , 2024
1

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش چهلم

  • کد خبر : 58144
  • 16 مرداد 1403 - 17:20
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش چهلم
به نظرم تشبیه امیرعلی خیلی دقیق‌تر است. حواسم را متوجه سامیار می‌کنم که دستش را گرفته و سراسیمه از او عذرخواهی می‌کند. علیرام لبخند می‌زند و می‌گوید: «اشکالی نداره. غیرتی شده بودی. فقط همین!»

بعدازظهر سه‌شنبه، ۱۶ مرداد ۱۴۰۳

امیرحسین:

مجله‌ی خبری «صبح من»: دیشب، قبل از آن که بخوابم، موبایلم را چک کردم و با پیامی از طرف علیرام در گروه، غافلگیر شدم. علیرام از ما خواسته بود که امروز، در مسجد، جمع شویم. برخلاف دفعه‌ی پیش، برای دیدن رفقایم هیچ اشتیاقی ندارم. چون می‌دانم که می‌خواهند درباره‌ی چه چیزی صحبت کنند.

ده دقیقه مانده به اذان مغرب، با بی‌میلی روی دوچرخه‌ام می‌پرم و به طرف مسجد، رکاب می‌زنم. برایم مهم نیست که کمی دیر برسم. وقتی به مسجد می‌رسم، صدای حاج حیدر را می‌شنوم که از بلندگوهای مسجد پخش می‌شود و اذان می‌گوید.

بی‌سروصدا به صف نماز می‌پیوندم. همان لحظه، نماز شروع می‌شود و دوستانم فرصت نمی‌کنند تا با من، سلام و احوال‌پرسی کنند. نماز مغرب که تمام می‌شود، با رفقایم حال و احوال می‌کنم. اما تا بخواهیم حرف بیشتری بزنیم، حاج آقا بلند می‌شود و نماز عشا را شروع می‌کند.

بعد از نماز، در حیاط مسجد جمع می‌شویم؛ کنار درخت توت جوانی که در باغچه‌ی کوچک مسجد قد کشیده است. علیرام می‌پرسد: «خب، اوضاعتون چطوره؟»

کسری می‌گوید: «من که قراره با هواپیما بیام.»

محمد می‌گوید: «من با اتوبوس میام.»

سامیار می‌گوید: «من و عمه‌م هم با هواپیما میایم.»

امیرعلی با ناراحتی می‌گوید: «من باید پلی‌استیشنم رو به یکی بفروشم تا بتونم بیام. کسی نمی‌خواد بخره؟ قیمتش اندازه‌ی یه بلیت اتوبوسه!»

به هم نگاه می‌کنیم و شانه بالا می‌اندازیم. مطمئنم که هیچ کدام از ما آن قدری پول ندارد تا بتواند پلی‌استیشن امیرعلی را بخرد.

علیرام می‌گوید: «منم که با اتوبوس میام … امیرحسین؟ تو چی؟»

همه‌ی نگاه‌ها به طرف من برمی‌گردد که تا الان ساکت بوده‌ام. سرم را پایین می‌اندازم و زیرلب می‌گویم: «من نمیام!»

محمد با ناراحتی و تعجب می‌گوید: «چرا نمیای؟ تو که قرار بود بیای!» مطمئنم که دارد به ماجرا خوابم اشاره می‌کند.

شانه بالا می‌اندازم و آهسته می‌گویم: «ظاهراً امام حسین(ع) دلش نمی‌خواد که من بیام کربلا.»

کسری می‌گوید: «اگه مسئله پولشه، خب ما جور می‌کنیم برات!»

از محبتش واقعاً ممنونم اما می‌گویم: «مسئله این نیست. کلاً نمی‌تونم بیام.»

علیرام دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: «خب مشکلت چیه؟ به ما بگو. ما که غریبه نیستیم! شاید بتونیم مشکلت رو حل کنیم!»

ناگهان عصبانی می‌شوم؛ مثل چند روز قبل که بیخود و بی‌جهت، عصبانی می‌شدم. دست علیرام را پس می‌زنم و با عصبانیت می‌گویم: «این مشکل منو، هیچ کس جز خود امام حسین نمی‌تونه حل کنه و به نظرم… » قبل از آن که حرفی از دهانم دربیاید که پشیمان شوم، باقی حرفم را می‌خورم و ادامه می‌دهم: «بی‌خیال. شماها برنامه‌تونو بریزید. من برمی‌گردم خونه. حضورم اینجا بی‌فایده‌ست.» چند قدم به طرف دوچرخه‌ام برمی‌دارم و می‌گویم: «رسیدید اونجا هم، لازم نکرده یاد من باشید.»

دوباره راه می‌افتم و به دوچرخه می‌رسم. سامیار پشت سرم می‌گوید: «امیرحسین! آخه بدون تو که نمیشه!»

می‌ایستم. بدون اینکه برگردم، می‌گویم: «چرا. میشه.» روی دوچرخه می‌پرم و بدون آنکه به پشت سرم نگاه کنم، به طرف خانه می‌روم.

محمد

نمی‌دانم چه مشکلی برای امیرحسین پیش آمده که باعث شده بود این طوری رفتار کند و حرف بزند. خدایی، رفتارش و حرف‌هایش مرا خیلی گیج کرد. علیرام ناراحت به نظر می‌رسد. حتماً از دست امیرحسین ناراحت است.

بعد از چند لحظه، کسری با سردرگمی می‌پرسد: «چِش شده بود؟ این امیرحسین، اون امیرحسین سابق نبود.»

امیرعلی با خنده می‌گوید: «امیرحسین فِیک بود!» همه می‌خندیم و کمی، جوّ سنگین، آرام می‌شود.

سامیار این پا و آن پا می‌کند و می‌گوید: «عمه‌م منتظرمه. زود باش هر چی می‌خوای بگی، بگو.» و به در مسجد اشاره می‌کند.

همه برمی‌گردیم تا ببینیم به چه چیزی اشاره می‌کند و دختر چادری و جوانی را می‌بینیم که شاید بیست سالش باشد و با موبایلش حرف می‌زند. نگاهمان را برمی‌گردانیم. سامیار می‌پرسد: «خب؟»

علیرام، دقیقاً روبه‌روی عمه‌ی سامیار ایستاده. نگاه همه‌ی ما، به علیرام است. علیرامی که حالت چشم‌هایش تغییر کرده، مثل تمام وقت‌هایی که نگران می‌شود، لب پایینی‌اش را گاز گرفته و دست‌هایش را به هم می‌مالد.

سامیار می‌پرسد: «علیرام؟ حواست هست؟» و جلوی صورت علیرام بشکن می‌زند.

حالت علیرام، ذره‌ای تغییر نمی‌کند. آب دهانش را قورت می‌دهد و همچنان، بالای ابرها سِیر می‌کند. نگاهش، فقط و فقط به روبه‌روست. جایی که عمه‌ی سامیار همچنان با تلفنش حرف می‌زند و کمی آن طرف‌تر از او، گروهی مرد قوی‌هیکل و قدبلند، با حاج آقا موسوی و حاج حیدر صحبت می‌کنند.

از زاویه‌ی دید من، نگاه علیرام بیشتر به طرف گروه مردان پرحرف متمایل است. اما سامیاری که روبه‌روی من است، چنین نظری ندارد و ناگهان، طوفان آغاز می‌شود!

سامیار، تشر می‌زند: «به چی خیره شدی؟»

علیرام شبیه مجسمه‌ها شده. انگار اصلاً در این دنیا نیست. سامیار دست‌هایش را کمی بالاتر می‌برد تا بتواند یقه‌ی علیرام را بچسبد. داد می‌زند: «هوی! پرسیدم به چی خیره شدی؟»

کمر علیرام کمی خم می‌شود. ولی نگاهش را همجنان ثابت نگه داشته. سامیار ناگهان قاطی می‌کند و روی علیرام می‌پرد. علیرام به شدت زمین می‌خورد و آرنجش، به تیزی کاشی شکسته‌ای در کف حیاط مسجد می‌خورد. علیرام به خودش می‌آید و در حالی که گیج شده، با ساعدهایش از صورتش در برابر مشت‌های بی‌وقفه و وحشیانه‌ی سامیار محافظت می‌کند.

گروه مردان پر حرف و حاج آقا و حاج حیدر، کمی دیر متوجه ما می‌شوند و به طرف ما می‌آیند. یک لحظه، چشمم به عمه‌ی سامیار می‌خورد که با حیرت به برادرزاده‌اش خیره شده که رفیقش را زیر مشت و لگد گرفته.

امیرعلی و کسری جلو می‌روند و با تلاش بسیار، موفق می‌شوند سامیار را از روی علیرام بردارند. من که کنار علیرام ایستاده بودم، سریع خم می‌شوم و سعی می‌کنم علیرام له و لورده را از روی زمین بلند کنم. علیرام با کمک من می‌نشیند. از آرنج و گوشه‌ی لبش خون می‌آید. شقیقه‌اش کبود و عینکش کج شده. موهایش بدجور پریشان شده‌اند و لباسش هم خاکی شده.

سامیار، در حالی که سعی می‌کند از دست امیرعلی و کسری فرار کند، فریاد می‌زند: «برای چی به عمه‌م زل زده بودی؟ مگه خودت خواهر مادر نداری؟»

سکوت می‌شود. سامیار دست روی نقطه‌ی بدی گذاشت. خیلی بد. این را با اعماق وجودم حس می‌کنم. با اعماق وجودم حس می‌کنم که علیرام بغضش را قورت می‌دهد. زیر لب می‌گوید: «نه. ندارم.» سرش را بالا می‌برد و ادامه می‌دهد: «تازه، من به عمه‌ی تو چه کار داشتم؟ داشتم بابا و عموهامو نگاه می‌کردم که اون‌ورتر وایساده بودن!»

سامیار، ساکت می‌شود و دست از تقلا برمی‌دارد. به نظرم تازه متوجه شده که چه شده و چه گفته و چه کار کرده. امیرعلی و کسری، بازوهایش را رها می‌کنند و سامیار، روی زمین می‌نشیند. انگار که کسی، بادش را خالی کرده باشد.

گروه مردان پرحرف، سرانجام به ما می‌رسند. مردی که از همه‌ی دور و بری‌هایش قدبلندتر و هیکلی‌تر است، می‌گوید: «آره. داشت به من نیگا می‌کرد.» خم می‌شود و دستش را به طرف علیرام دراز می‌کند. علیرام دست مرد را می‌گیرد. کنارش زانو می‌زنم و می‌پرسم: «آب نمی‌خوای؟»

علیرام که در حالی که بلند می‌شود، می‌گوید: «نه. دستت درد نکنه. کل دهنم مزه‌ی خون می‌ده. نمی‌تونم بخورم.» و با کمک مرد می‌ایستد. عینکش را صاف می‌کند و خطاب به مرد می‌گوید: «ممنون بابا!»

بابا؟! کسری و امیرعلی به طرف می‌آیند و سه‌تایی، به این پدر و پسر که هیچ شباهتی به جز قد بلندشان ندارند، خیره می‌شویم. کسری آهسته می‌گوید: «مثل فیل و فنجون می‌مونن!»

امیرعلی زیرلب می‌گوید: «نه. مثل نون بربری و نون ساندویچی‌!»

به نظرم تشبیه امیرعلی خیلی دقیق‌تر است. حواسم را متوجه سامیار می‌کنم که دستش را گرفته و سراسیمه از او عذرخواهی می‌کند. علیرام لبخند می‌زند و می‌گوید: «اشکالی نداره. غیرتی شده بودی. فقط همین!»

سامیار با گیجی نگاهش می‌کند و می‌پرسد: «هان؟!»

علیرام با خونسردی می‌گوید: «اون حسی که تجربه‌ش کردی، اسمش غیرته. واسه‌ی هر بچه شیعه‌ای این کاملاً طبیعیه!»

سامیار به فکر فرو می‌رود و سعی می‌کند این اطلاعات جدید را هضم کند که صدای کلفت پدر علیرام، او را به خودش می‌آورد. پدر علیرام می‌گوید: «خب. حالا بعداً هم می‌تونین از هم عذرخواهی کنین. بذارین من دو دیقه حرف بزنم و برم. اولاندِش؛ همه‌تون پاسپورت دارید؟»

به تأیید سر تکان می‌دهیم. پارسال، قرار بود از طرف مسجد، برویم کربلا. اما جور نشد و خلاصه‌ اینکه الان همه‌ی ما پاسپورت داریم.

پدر علیرام ادامه می‌دهد: «دویم؛ چند نفرین و قراره چند روز بمونین؟»

لبم را گاز می‌گیرم. بدون امیرحسین، پنج نفریم. اما از آنجایی که به نظرم رفیقم کمی… نه، کمی بیشتر از کمی خل شده و ممکن است ناگهان به حالت عادی برگردد و بخواهد بیاید، می‌گویم: «شما روی شیش نفر حساب کنید. و در مورد مدت اقامت، ما هیچی نمی‌دونیم. همه‌ی برنام‌ریزی‌ها به عهده‌ی علیرامه.»

علیارم لبخند قدرشناسانه‌ای به من می‌زند. خیلی خوشجال شده که جلوی پدرش از او تعریف کرده‌ام. لبخند می‌زنم. دستمالی از جیبم درمی‌آورم و به او می‌دهم تا خون گوشه‌ی لبش را پاک کند. پدرش ادامه می‌دهد: «راستیتش، من و حاجی قرار گذاشتیم به نیابت از همه کسایی که می‌خوان برن اربعین و نمی‌تونن،به چرخ دستی کهنه‌ی داغون بهتون بدیم تا وسایلتونو بذارین و هزینه‌ی شربت آبلیموهایی رو که قراره درست کنین و محل اقامتتون رو با بروبچه‌های مسجد، بدیم! اینم یه هدیه‌ی ناچیز از طرف مکانیکی اوس کریم و خونواده!»

چشم‌های علیرام، با شنیدن نام مکانیکی، برق می‌زنند. دهان‌هایمان باز می‌مانند و بریده بریده، از پدر علیرام تشکر می‌کنیم. پدر علیرام، با تکان دستش، تشکرهای ما را رد می‌کند و سریع، دست پسرش را می‌گیرد و می‌رود.

کم کم، بقیه‌ی ما هم به خانه‌هایمان برمی‌گردیم. توی راه برگشت، تمام فکرم پیش امیرحسن است. چرا گفت که نمی‌تواند به کربلا بیاید؟ امیرحسینی که برایم تعریف می‎کرد که چطور سپر امام حسین(ع) در مقابل تیر شده، حالا این طوری درباره‌ی امام صحبت می‌کرد؟ باید ته و توی قضیه را دربیاورم!

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=58144

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.