بعدازظهر دوشنبه، ۱۵ مرداد ۱۴۰۳
علیرام
مجلهی خبری «صبح من»: از وقتی آن روز با پدر، بحثم شد، دیگر به مکانیکی نرفتم. هر وقت هم که پدرم در خانه بود، از اتاقم بیرون نمیآمدم. حقیقتش، نه دل و دماغ کار کردن را داشتم و نه جرأت روبرو شدن با یک پدر خشمگین را. جالب اینجاست که در این چند روز، پدرم به من سر نمیزد و هیچ سراغی از من نمیگرفت! تنها کسی که یادش مانده بود در این دنیا، پسرک بدبختی به نام علیرام وجود دارد، زن عمو حمید بود که برایم غذا درست میکرد؛ فقط همین!
روی تختم دراز کشیده و به سقف خیره شدهام. از پشت در بستهی اتاق، صدای باز و بسته شدن در واحد را میشنوم و بعد، صدای گامهای سنگین پدر در خانه میپیچد.
از روی سر و صدا، سعی میکنم حدس بزنم که پدر کجاست و دارد چه کار میکند. صدای گامهایش، نزدیکتر میشود. نکند میخواهد به اتاق من بیاید؟
ضربان قلبم بالا میرود. چهار زانو، روی تخت خوابم مینشینم و پشتم را به تاج تخت، تکیه میدهم و بالشم را به آغوش میکشم.
نه. مثل اینکه میخواست از جلوی اتاق من، رد شود. نفس راحتی میکشم. هنوز هوا کامل از ریههایم خارج نشده که میبینم دستگیرهی در اتاق، به طرف پایین کشیده میشود. بالشم را چنگ میزنم و به طرح پارکتمانند موکت کف اتاقم، خیره میشوم. باید اتاقم را جارو بکشم، خیلی کثیف شده!
پدرم «یاالله» میگوید و وارد میشود. نگاهم را سرسختانه به زمین میدوزم. از گوشهی چشم میبینم که پدر، جلو میآید و پایین تختم مینشیند. چند دقیقه، سکوت سنگینی بر اتاق کوچکم حکمفرما میشود. پدر، معذبانه صدایش را صاف میکند و با دستمال یزدی کهنهای که از وقتی یادم هست، داخل جیبش بود، عرق سر و صورتش را خشک میکند.
کمر و کتفهایم یخ زدهاند. نمیدانم چه میخواهد بگوید. جرأت ندارم سر صحبت را باز کنم. محکمتر بالش را چنگ میزنم. پدر، سرفهای کوتاه میکند تا توجهم جلب شود. با ترس و لرز، سرم را بالا میآورم و نگاهش میکنم.
میگوید: «تو اشتباه کردی. من همه چیز مادرتو ندادم بره.» دست در جیب روی سینهی پیراهن چهارخانهاش میکند و چیزی را بیرون میآورد. نگاهم را به دستش میدوزم و وقتی آن چیز را بالا میگیرد، نفسم بند میآید. پدر به من اشاره میکند تا جلوتر بروم. بالش را به دیوار تکیه میدهم و جلوتر میروم؛ آهسته و با احتیاط.
پدر، زنجیر طلایی را کف دستانم میگذارد. باورم نمیشود؛ گردنبند مادرم در دستانم است! به «یا علی» حک شده روی آویز قلبی شکلش دست میکشم. سرم را بالا میآورم و به پدرم خیره میشوم که سرش را میخاراند و به گردنبند نگاه میکند.
پدرم میگوید: «راستیتش دلم نیومد اینو بفروشم. مخصوصا که خود مادرت بهم گفته بود که بعدِ … بعدِ مرگش، گردنبدش رو بدم به تو.»
پاک فراموش میکنم که از دستش ناراحت بود. با ناباوری میگویم: «ولی من که نمیتونم طلا بندازم!»
برای اولین بار از وقتی به اتاقم آمده، نگاهم میکند. میگوید: «واسه خودت که نه! مامانت خوش داشت که این گردنبند، تو گردن عروسش باشه!»
ای بابا! تا مدرسهمان تمام شد همه شروع کردند راجع به ازدواج و این جور چیزها حرف زدن! نمیدانم چرا دست از سر من و زنی که … ولش کن! بیخیال!
پدر، نفس عمیقی میکشد و صدایم میزند: «علیرام! بابا!»
اشک در چشمهایم جمع میشود. خدا میداند چند وقت است که منتظر بودم این طور صدایم بزند! با اشتیاق نگاهش کرده و منتظر میمانم.
پدر ادامه میدهد: «بعدِ … بعدِ اون روز، راستیش به این نتیجه …. آه …. به این نتیجه رسیدم که واسه تو بابای خوبی نبودم… همین دیگه… خلاصه که … » نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: «اَلبت باس بگم تو پسر خوبی بودی بچهم … من بودم که باس خوب میبودم و نبودم، ملتفتی؟»
لبخند میزنم. دلم برای «بچهم» گفتنهایش تنگ شده بود.
میگوید: «تو خیلی شبیه مامانتی. نمیدونم چرا بعدِ مادرت، یهو عوض شدم. انگاری اصلا یادم رفت من و تو غیرِ هم، کسی رو نداریم!»
اخم میکنم: «ولی ما تنها نیستیم که … ما خدا رو داریم!»
پدرم لبخند میزند: «آره خب. تو درست میگی بچهم!»
میگویم: «تازه، امام علی(ع) رو هم داریم!»
متفکرانه، به تأیید سر تکان میدهد. ادامه میدهم: «و امام حسین(ع) و امام رضا(ع) و … »
دستهایش را بالا میبرد: «باشه! تسلیم! حق با توست. ما تنها نیستیم. اوس کریم با ماس … اوس… اوس علیرام! راستی اگه اوسا بشی چقدر اسمت سخت میشه!»
میخندم. آغوشش را باز میکند. خودم را در آغوشش میاندازم. دلم برای … اعتراف میکنم دلم برای همه چیزش تنگ شده بود.
میگوید: «چقدر دراز شدی، بچهم. انگاری از منم بلندتر شدی! چجوری روی این تخت جا میشی؟!»
میخندم: «به سختی!»
مرا از خودش جدا میکند. میگوید: «حاجی همهی اتفاقای این چند وخت رو برام گفت. ملتفت شدم که اگه من حواسم بهت نبود، مولا علی(ع) هواتو داشت. واس همین بچهم، همین الان به رفیقات زنگ میزنی و میگی فردا همه بیان مسجد!»
میپرسم: «چرا؟»
میگوید: «بعدا ملتفت میشی! تو پیامتو بده، باقیش با من!»
شانه بالا میاندازم و موبایلم را برمیدارم اما هرچه دکمهاش را میزنم، روشن نمیشود. شارژش تمام شده! بخشکی شانس!
پدرم میخندد و بلند میشود: «حوصلهت سر رفت، یه سر بیا مکانیکی. بالاخره همه باید بدونن پسر اوس کریم کیه!»
لبخند میزنم. دوباره پدرم شد همان پدری که عاشقش بودم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
بخش پیشین:
بخش پسین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman